با هم بیندیشیم!!!


به نام یگانه تنهای عالم؛
باز وقت امتحان و درس و مدرسه شد و من به دنبال فرارم. فرار از درگیرکردن روحم و فکرم و اندیشه ام به چیزی جز آن که دوستش دارم. فرار از شلوغی، به سوی تنهایی. این دوست نه چندان دیرینه ی من. آری من از تنهایی سخن می گویم، از یک تنهایی تلخ و وحشت آور، آنچنان ترسناک که خود به دادم برسد. همان پنهان شده پس این دوست دیرینه، اما تازه و نو... تنهایی را می گویم. کاش می شد همیشه از همه حتی از خود به سویش گریخت!!!

این بار می خوام از خودم بنویسم. از من خویش بنویسم...
با دکتر شریعتی که در کتابش این گونه درباره ی منش می نویسد شروع می کنم:
« آن چه حقیقت دارد و من بدان سخت معتقدم و متعصب اوست. همان "نه من" همان که "هست" بیرون از من، بی من، من چه باشم و چه نباشم، چه آن را احساس کنم و چه نکنم، پیش از من و پس از من هست و هستی او بر خلاف برکلی و هگل و برخی عرفای شهودی ساخته ی من نیست. او سایه ی مُثُل حقیقی که در عالم دیگر است، نیست. او، او است و او بودنش قائم به ذات خویش است و من عبارت است از پرده ای، آینه ای، یا صفحه ی دریایی که تصویر او را در خود منعکس می سازد. »
و من قبل از این که این نظرش را شنیده باشم، معتقد بودم که هر انسانی (دقت کنید هر "انسانی") در وجود خویش، در ماورای طبیعت خویش، بخشی از آن ذات مقدس الهی دارد. آری، همان فطرت، همان روح الهی، همان حس زیبادوستی و زیباجویی و زیباپرستی و ... را می گویم. همان که ما پارسی زبانان می گوییم:
« سرنشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره چکید و نامش دل شد »
چه مبهم و بی مفهوم و از همه بدتر مزحک است وقتی می شنوی که:
« مگر می شود که خالق و مخلوق یکی باشد؟ »
بله، مزحک است. زیرا که خود می گوید:
« نفحت من روحی »
او خود از زبان ما می گوید:
« انا لله و انا الیه راجعون »
و ای کاش دوستم داستان خلقت را همین جا برایتان می نوشت. شاید بهترین داستانی بود که به عمرم شنیده بودم. داستانی جز این داستان های خشک و بی روح که برایمان می گویند و اول بار جذاب است و بعد به دورشان می ریزیم...
با این حال نمی دانم که چرا ملا صدرا ی صدر المتألهین بهترین شیوه ی رسیدن به او را
« اتحاد مقصود ومسلک و جدایی سالک ازین دو »
می داند. من می خواهم بگویم که سالک، نیز از همین جنس است. اصلن همه یکیست. همه از یکی. همه از او. « او، او است و نه هیچ »
استاد عزیز روزی از من پرسید:
« فکر می کنی که چرا پیامبر، اسلام آورد؟ چرا پیامبر انقلاب کرد؟ »
آری، پرستش که در فطرت انسان است. انسان به آن گرایش دارد. حال به نظر من پرستش حتی یک بت پست و بی ارزش، یک ساخته ی دست آدمی، نه اصلن ساخته ی ذهن آدمی، هم کی تواند انسان را و خانواده اش را و جامعه اش را از بد و زشت و پلید و منکر حفظ کند. بله، شاید و حتمن این روح بت پرستی و این ظلم و فساد اجتماعی، این که یک عده ی اندک ازین اعتقاد قوی و این حس پاک تسلیم در برابر برتری که نشانه هایش او را فریاد می زند در اکثریت سوء استفاده کنند؛ محمد را برانگیخت تا برابر آن همه زرو زور بایستد و فقیران و یتیمان را پناهی دهد و آنان را یار خود سازد، ظلم را در ریشه اش بخشکاند و چیزی، ایده ای، عقیده ای، دینی، ایمانی، و یا حتی فراتر از آن ارائه کند که فطرت پاک آدمی را بیدار سازد، آن را نخواباند که برای همیشه بیدار سازد و آن را پرورش دهد که هر چیز بی ارزش و سست و پست و حتی مرسومی را نپذیرد، نپرستد... در برابر هر چه غیر از اوست مقاومت کند و او را، فقط آن یگانه را بپرستد. و حال آن که آن را، آن حقیقت را و واقعیت را یکجا و با هم یافت، در برابرش تسلیم شود، اسلام بیاورد، مسلم او بشود. بندگی او بکند، آزاد و آزاده باشد و بندگی او کند؟!؟ چه مفهوم بزرگی!!! لایق شدن برای این چنین بندگی ای را بیاموزد. تلاش برای بهترین بنده بودن را بیاموزد...

و اما این همه را گفتم که این را بپرسم:
ما امروز چقدر بیداریم؟
آن قدر بیدار که خدای با این فضل و بخشش را این گونه پنداریم که به خاطر توهین به کاغذ، نه به روح بزرگ و مفاهیم آن، بنده اش را در دم آتش بزند، آن هم درین دنیا. او که خود فرشتگانش را می گوید که گناهانش را ننویسد مگر پشیمان شود، امروز در دم مجازات می کند؟؟؟ چرا از خود نپرسیدیم که چرا آنان که قرآن ها را بر سر نیزه کردند برای فریب من و تو آنان را آتش نزد و نمی زند؟ آنان که روح قرآن را بازیچه می گیرند، روح تورات و انجیل را در دستاهاشان به بازی گرفتند، آنان نه آتش گرفتندو نه این گونه دفعی و بی ارزش مجازات نشدند. حال کسی که فقط (نه به معنای بی ارزشی...) به یک کاغذ، به یک کتاب، به جسم قرآن، به قسمت مادی آن توهین کرده، این گونه مجازات می شود؟ ما را چه شده است؟ اصلن این همان خداییست که 124000 پیامبر را فرستاد تا این بنده را سر به راه کند؟ ما که می گوییم الله واحد. ما که می گوییم که تنها یک خدا را می پرستیم، ما که زرتشت را نفی می کنیم که او یزدان و اهریمن داشت (که آن ها همان فرشته و شیطان مایند و در خدمت هورمزد) و این دوگانگی و چندگانگیست...
سوال من اینست، ما همان کوفیان نادان علی نیستیم که روح ناطق قرآن را رها کرده ایم و به کتابی، به دستنویسی، به کاغذی، به پوستینی... بسنده کرده ایم؟؟؟
چه بی انصاف مردمی هستیم!!! چه سست عقایدمان را فراموش می کنیم، چه راحت چیزی را که به آن ایمان داریم، می فروشیم.!.!
این روح آزاده ی خودمان را چگونه این طور راحت به بند می کشیم؟ مگر نه این است که سرکشی و طغیان در برابر غیر حق عین حق است؟؟؟ جز ایمان نیست؟؟؟ پس چه شد؟ ما که مؤمن بالله بودیم!!! ما که نمازمان لحظه ای دیر نمی شد از فرط ایمان!؟! ما که پا را فراتر از واجبات گذاشته بودیم و این مستحبات را نیز عمل می کردیم!؟! ما که از هر نجس و نا پاک و آلوده دور بودیم!؟! ما که.... حال چقدر ساده و ضعیف، چقدر ترسناک، همچون کودکی که می ترسانندش، همه اش را به باد دادیم؟ لحظه ای با خود بیندیشیم که شاید به دروغ بسته اند ما را! شاید از پوچ ترساندنمان. شاید از خود بی خودمان کرده اند!؟!... علی که گفته بود که با خدا بر سر بهشت معامله نکنید! علی که گفته بود که از ترس جهنمش نپرستیدش که از هر نا جهنمی می ترسانندتان! این ترس همان نیست که پیامبر در برابرش ایستاد و انقلاب اسلام آورد؟
دلم تنگ است، دلم می سوزد از باغی که می سوزد...
و اما ختم می کنم به شعر بزرگ ترین شاعر معاثر:
در تمام شب چراغی نیست، در تمام روز، نیست یک فریاد.
چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست
تا ندانند از چه می سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته است.
راه من پیداست
پای من خسته است
پهلوانی خسته را می مانم، که می گوید سرود کهنه ی فتحی قدیمی را......
در شب بی صبح خود تنهاست
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که به هر سوی آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنج زخم و نخوت خود، می زند فریاد:
« در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یک فریاد...
ای خداوندان ظلمت شاد!
از بهشت گندتان، ما را جاودانه بی نصیبی باد!!!
باد تا فانوس شیطان را بر آویزیم،
در رواق هر شکنجه گاه این فردوس ظلم آیین!!!
باد تا شب های افسون مایه تان را، من
به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر
کنم نفرین! »
منتظز نظرتونم
تا بعد...