و باز هم بی Title...


به نام دوست داشتنی ترین؛
سلام بر وبلاگ خوابیده مون؛
یه سری چیزای جالبی رو که تو این مدت شنیدم می خواستم روشن کنم!!! (چشمک)
1. ببینید ما در ابتدای کارمون فک می کنم که اصلن به این فک نبودیم که شاید عده ای بیان و این نوشته های ما رو بخونن... ما فقط می خواستیم از طریق Weblog تمام فشارهایی رو که از هر طرف به سمت ما روونه میشد تخلیه کنیم. و از طرف دیگه میخواستیم تو این دوره ی سنی که افکار جوون شکل می گیره (منظورم از 18 تا 4-23) با همه نوع ایده و نظر و عقیده و تعصب و ... آشنا بشیم. می خواستیم فردا ما هم همچون این عده ی کثیر جامعه ی کثافت بار امروز خشک نباشیم و با فکرهایی بسته و چشمانی پوشیده بر همه چیز، بر واقعیت که نه بر حقیقت پا به میان این آدمان گرگ صفت درنده نگذاریم. این جا جای تخلیه و ابراز عقیده بود. شاید در آن دوره کسی چون نصرتی یا مدیریت او آزاردهنده بود. اما الآن بیرون از دیوارهای اون مدرسه، یه عالمه نصرتی هست که اگه بخوای به دنبالشون بگردی و حق رو برای تک تکشون اجرا کنی شاید جایی برای زندگی کردن نمونه...
2. بعد از یه مدت خب متوجه شدیم که عده ای پر انرژی تر از ما Weblog رو می خونن و براش وقت میذارن و گهگاهی هم دست به Keyboard می برن و یه نظری، انتقادی و یا گوشه ای از حرف دل هاشون رو می نویسن...
3. اما تا امروز که برای ما (حداقل برای من و جغل و پستچی، بقیه رو نمی دونم) این جا یه نون دونی نبود. ینی ما بهش به چشم یه جایی که بشه ازش سوء استفاده کرد نگاه نکردیم... هر چند اینم انکارنکردنیست که گهگاهی از دستمون در رفته و چیزهایی رو گفتیم که خب نمی بایست گفته می شدن. این به دلیل مشغولیت بیش از حد افکارمون بوده و نه چیز دیگه... هر کسی می تونه این رو به رأی خودش تفسیر کنه، اما حقیقت ماجرا رو من گفتم...
4. ازین حرفا که بگذریم، من مدتیست که به مشکلات برخوردم و خب نمی تونم مثل قبل پای ثابت وبلاگ و حرفا و حدیثاش، دعواهاش، شوخی هاش و ... باشم... ولی خب من هم دوست دارم، دوست دارم که بنویسم. آره، امروز که نمی شه جایی حرف زد، نمی شه جایی چیزی گفت، نمی شه از عشق حرف زد، نمی شه از دوست داشتن و دوست داشته شدن حرفی زد، نمی شه ازون بالایی چیزی گفت، نمی شه از نکبت این جامعه حرف زد و نه Reality و نه Ideality ای وجود داره که بشه حتی توصیفش کرد، ما دوس داریم بنویسیم، بحث کنیم، جدل کنیم و دعوا کنیم و بر سر هم بزنیم تا بتونیم ذره ای از اون وجود و اصالت حقیقی رو برگردونیم. ما و شما با هم... یاد اون آهنگ فرهاد افتادم. « ...من و تو حق داریم که به اندازه ما هم شده با هم باشیم... »
5. تا امروز فکر می کردم که خیلی از مطالب نباید در این جا مطرح بشه به خاطر همه ی اون چیزایی که در بالا هم گفتم، به خاطر این که نمی خواستیم که از اون هدفمون پرت بشیم... ولی خب حالا میگم که هر که هر چه دل تنگش می خواهد بگوید، خب بگوید آقا!!! مگه چی می شه؟؟؟ ازین به بعد سعیمون بر این خواهد بود که Admin بازی رو بذاریم کنار و هیچ چیزی رو پاک نکنیم.
6. اما قبل از اون یه چیزایی رو که شماها هم خودتون به اون معتقدین، یادآوری کنم... در این جا به هر شکل از توهین کردن به اشخاصی که همه می شناسن، از چیزی که ممکنه باعث کدورت بین خودمون بشه، (می خوام یه جورایی دوستی رو امتحان کنیم، در دوستی تحمل سختی ها به خاطر ارزش دوستی چیزی غیر قابل انکاریه) نمی خوام همش رو بگم که مثل این قانونای کشکی بشه که هر کی دلش بخواد اجرا کنه و هر کی هم که با Admin یه چایی ای خورده بذاره...
7. یادم میاد قدیمترا با بچه ها که می رفتیم بیرون، تو شلوغی های خیابون وقتی میشنیدیم که یکی ازین ... به یکی بدتر از خودش فحش و بد و بیراه بار میکرد... ماها خجالت می کشیدیم که چرا تو خیابون (جایی که خونواده زندگی میکنه!!!) اینا هر چیزی رو به زبون می آوردن. اگه با مامان یا خواهرت بودیم که هزار رنگ عوض می کردیم و خدا خدا می کردیم که اونا حواسشون جای دیگهی باشه و نشنیده باشن این اراجیف رو... راستشو بخواین خود من آدم کم بد دهنی نیستم، (از دوستان بپرسین!؟!، بهتون می گن) ولی خوب یه سری چیزا رو یه سری جاها نمی شه و نباید گفت... برداشت این چیزی که گفتم آزاد.
8. فک می کنم که قاضی وجدان، یا همون دل پاک آدم، همون روح خدا در انسان، یا هر چیز دیگهی که اسمش رو میذارین، جای خوبی برای سنجیدن خوبی و بدی کارهای ما باشه...
9. برای اون عده ای از همراهان وبلاگ میگم که از شر این کنکور دیو صفت لعنتی رد شدن و تا یه 4-3 سالی از دستش راحتن. فک می کنم که بد نباشه، حالا که عده ی نسبتن مهمی از بازدیدکننده های ما پشت کنکوری هستن، و برای کنکور تلاش می کنن، بخش زیادی از نوشته هامون رو به تجربه های خودمون ازین لعنتی اختصاص بدیم. شاید به دردشون بخوره. البته اگه خودشون بگن که چه کمکی می تونیم بکنیم بهتر میشه.
10. ازین که برام Comment گذاشتین هم متشکر. شرمنده از این که نمی تونم جوابتون رو به موقع بنویسم... در مورد شخصیت حافظ هم خیلی جالب نویشته بودین...
11. آقای به زاد!!! اون جا به جای کلاسای کُمپوتر (همون کامپیوتر) فقط شب شعراشو شرکت می کنی؟؟؟ بابایی اون جاها می ری یادی از ما هم بکن...
12. راستی بسیار خوشحالیم ازین که می بینیم تا ما اودیم و گفتیم Invitation و مسائل استاده، به شدت کشیدین تو کار درس و کنکور و... (کشیدن تو، از جملات سرخی قدیم وبلاگ ماس که دلمان برایش تنگیده و کم تر حالمان را می گیرد...) و آمار رو خوابوندین (بگم نسبت به قبل، باز دعوا راس نشه!) البته ما امیدواریم که از درس خوندنتون لذت ببرین. و بهروزی را برای تک تکتون آرزو می کنیم.
13. هوی جوری (همین جوری) سیزدش رو گذاشتم!!! (دندون)
14. از دوستان هم خواهش می کنم که پست بذارن، بد نیس از حال و احوال هم با خبر بشیم... خیلی وقته که یه صحبت اساس باهم نداشتیم و حال همو نگرفتیم!.!
15. امروز رفته بودم مدرسه، برام جالب بود همون اشتباهات تکراری رو ادامه میدن!!! نمیخوام داغ بعضی ها رو تازه کنم ولی میخوام برای اونایی بگم که نمی دونن پشت دیوارای اون ... چه خبره؟؟؟ یه سری با افکاری بسته، متحجر و خشک، آن قدر خشک که دل داغ می کنند و خونش را به یغما می برند و آب از آبشان تکان نمی خورد...
پارسال یادم میاد همین اوایل سال –نمیدونم تو ماه رمضون بود یا نه– یه چن نفری دیر میومدن، خدا بهتر میدونه شاید واقعن مشکل داشتن، شاید شب نتونستن درست بخوابن یا به هر دلیل دیگهی، آقایون ابلهانه ترین کار ممکن رو انجام دادن، درا رو بستن و گفتن از فلان ساعت راه نمیدیم! قانون مداری خوبه، به شرط این که باعث قانون گریزی نشه... هیچی سرتون رو درد نیارم، باز دیده شد که گویا امسال CD پیدا کردن و خب شروع کردن به بازدید همه ی CDهایی که بچه ها به مدرسه میارن!!! یه چیزی که به نظر من خیلی مهمه اینه که امروز تو جامعه تفاوت فرهنگی بسیار بالاس. نمیدونم متوجه ی منظورم شدید یا نه اما من میگم امروز مثلن تو خونه ی ما کسی حق نداره Show نگاه کنه در صورتی که همسادمون Dish و میشش به راهه و ... یا بر عکس ممکنه تو خونه ی من هر آهنگی از خواننده ی زن یا مرد که دلم بخواد گوش بدم و خب از تو خونه ی همسایه جز صدای قرآن نیاد... خب چه طور میشود این سطح بالای تفاوت در نوع بد و خوب رو با یه چوب روند... میان در پایین مدرسه رو می بندن که چی؟؟؟ فلان کس فلان کار رو کرد!!! خوب مگه اینایی که تو این مدرسه یا تو هر مدرسه ی دیگهی درس می خونن نمی خوان برن تو یه محیط بزرگ تری مثل دانشگاه تو کلاس کنار یه جنس مخالف بشینن و درس بخونن... امروز تو دانشگاه دانشجو بیش تر به فکر اینه که چه جوری این کمبودی رو که به خاطر محدودیت بهش تحمیل کردن و اون به طور ناخودآگاه اون رو احساس میکنه رو تخلیه کنه... این اصلن درس نیس بهتره یه مقداری هم آموزش داد و حتی چش و گوش رو باز کرد، که فردا ندید بدید نشه... که فردا تا یه چیز تکراری رو با یه رنگ و لعاب دیگه دید، هوش و حواس از سرش نره. این فقط نظر منه...
16. اینم بگم که تو صحبتی هم که با بچه ها بود بهشون گفتم، که امسال اصلن به این چیزا توجهی نکنن و فقط در راستای هدف خودشون برای کنکور و آینده و برنامه ریزی های بلند مدت و کوتاه مدتی که دارن پیش برن و از مدرسه و دبیران و کلاس ها و کتاب ها و هر چیز دیگهی که ممکنه به درد بخور باشه فقط در راستای همون اهداف استفاده و یا حتی سوءاستفاده کنن. یه چیزی رو هم اگر ما این جا می نویسیم که ممکنه شما رو یاد چیزی بندازه تا حدی جنبه بیان کردن دردهای مشترک دلهایمان را دارد... و خوب پارسال همین قدر که یکی پیدا بشه که بفهمه که ما از چه چیزی می نالیدیم و می نالیم کافی بود...
17. بحث بعدی اینه که به یه نصیحت مهدی گلچینی (آخه حرفای اون یه جورایی متفاوت از بقیه بوده و هس، فک می کنم به خاطر اینه که درد کشیده و این درد رو فراموش نکرده) توجه تون رو جلب می کنم. (دندون) می خوام بگم که این کنکور و پیش دانشگاهی و مشکلات اون همشون گذران. (همون گذرا اند) ببینید اون داستان زنبور و مورچه ی زیر برگ رو که شنیدید. من میگم وقتی یه نفر به مشکلی بر می خوره اونو مثل یه سد عظیم میبینه که وقتی از زیر بهش نیگاه می کنه چار ستون بدنش به لرزه در میاد ازین خاطر که میگه « نکنه یه دفه این سد با اون دریاچه ی پشتش به سرم خراب بشه » اما اگه همون آدم رو بیاری بالای سد همچین احساسی بهش دس نمیده. البته فک میکنم که وقتی میاد بالا از غرور در خودش نمیگنجه که من... مهدی میگه اینا همشون یه پله ان و مهم تر از قد اون پله و سختی بالا رفتن از اون، اینه که ازش رد بشی و پشتش نمونی... امیدوارم درس تونسته باشم منظور مهدی رو بیان کرده باشم...
18. نمیدونم این روزا چه مشکلی با رنگ صورتی هست... من اگه گهگاهی چیزی نوشتم که شما اسمش رو میذارین صورتی حرف دل بوده، دلتنگ بودم و غمگین، (فقط نگین که ما دلتنگ نمی شیم، ما حالمون گرفته نمیشه...) غم عشقو میگم که چون بیاید همه ی غم ها رو فراموش میکنی... من نمی فهمم که چرا شما بهش میگین صورتی؟؟؟ چرا نمیگین سیاه؟؟؟ یا هر رنگ دیگه!!! (یکی توضیح بده که این رنگ صورتی توش چی داره؟)
19. در مورد حافظ نوشتی، دل ما رو هم باز...
پارسال شب ها اکثرن قبل از خواب فال می گرفتم، حرفای زیادی بین من و اون رد و بدل شد. اما چن تاش خیلی برام جالب بود... یکیش رو رو کاغذ نوشتم زدم به دیوار اتاقم:
« معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید...
...هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوی من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به ... »
هر وقت می خوندمش یاد اون شب می افتادم... یادم میاد عید امسال لحظه ی سال تحویل داشتم فال می گرفتم:
« هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز...
... بدین سپاس که مجلس منورست به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز »
یادش به خیر. حالا بماند که چی بهش گفتم که اینا رو بهم گفت!!! خب این آقای حافظ هم داستان ها تو زندگی ما ایرانی ها داره. شاید بعد از قرآن و یا بعضی جاها به اندازه ی قرآن در زندگی های ماها تأثیرگذار بوده و هست...
20. بالاخره تونستم اینو به بیستا برسونم... (داوطلبین توجه داشته باشن اَ دَ نمره (از ده نمره) نیسته ها!!!، از بیس نمره یه)