خداحافظی با لوبیا...


به نام آن که از تنهاییش، از عاشقیش، از بخشندگیش، از یکتاییش، از لطف و کرمش، از این که بی حسلب میده و از این که قادره که بگیره، از این که از همه چیز آگاهه و از لذت لحظه ای که می بخشه گفتیم و گفتیم و گفتیم...
بازم سلام، اما برای آخرین بار:
قبل از شروع آخرین حرفام می خواستم از همگیتون به خاطر همه ی Postهام که یه جورایی غمگین بودن و شاید ناراحتتون کردن عذر خواهی کنم. خودم خوب می دونم که هر کس برای خودش به اندازه ی کافی غم داره، و من نمی خوام بیش از این به این بار سنگین اضافه کنم...
اجازه بدید قبل از این که بگم که چی شد که آخرین Postام رو می نویسم؟ عید مبعث رو به همگیتون تبریک بگم. آرزو می کنم که برید و فضای غار حرا رو ببینید و بهتر با شرایط زندگی محمد در بین عرب جاهل فاسد فاسق آشنا بشید...
می خوام یه چیزی رو براتون تعریف کنم. حتماً همتون دیدین پدربزرگا و مادربزرگایی رو که چون سن و سالی ازشون گذشته (اونا رو می گم) تا بهشون می گی که توی یه کار جوونانه همراهیت کنن، می گن: «عزیزم من که دیگه نمی تونم». خودم هم نمی دونم شاید همچین احساسی به من دست داده. شاید هم بهتره که دیگه خودخواهی رو کنار بگذارم و دیگه با این حرفام که بهشون می گم حرفای وقت دلتنگی بیش تر از این دیگران رو اذیت نکنم. شاید بهتر باشه که چشمام رو باز کنم و کمی دل های تنگ و عاشق دیگران رو ببینم که چه جوری با اشتیاق، پروانه وار به دور کعبه ی مخفی دل می گردن و تن به آتیش می زنن و عشقشون رو به هیچ قیمتی نمی فروشن جز یه لحظه دیدن روی یار... شاید دیگه عاشقی بسه! شاید باید چیزای دیگهی هم داشت... نمی دونم چی؟ ولی میگردم! شاید پیدا کردم. شاید هم «وقتی عاشق شوی راز دلتو گفته نتونی» چه بیهوده تلاشی برای گفتن احساس!!!
امشب قبل از این که این Post رو بنویسم یه سری به Archive زدم، یه نیگاهی به همه ی نوشته ها، همه ی Postهامون که قبل از کنکور توی بحبوحه ی (هنوزم با املا مشکل دارم) درس و غیل و غال مدرسه و فردا و بی فردایی های این و اون نوشته بودیم، انداختم. چه روزهای غمگین و غم باری بود ولی نه، به یاد ماندنی!!!. از شب هاش هم که قبلاً گفته بودم. شب هایی که تنهایی همدم آدمه و جز بی خوابی از فراق یار، جز حرص و طمع دیدنش چیزی برای ما و جز صبر درسی برای ما نداشت... یاد آن روزگاران خوش!!!
و اما قبل از هر چیز می خواستم بهتون قول بدم که حتماً Postهاتون رو تا آخرین لحظه که Weblog سرپاست می خونم و همه ی Commentها رو هم دنبال می کنم. اگه یه Website راه انداختین من هم پایتونم. نمی دونم شاید دیگه چیزی ننویسم ولی خب اگه فکر کردین کاری از دست این خراب کار برمی یاد دریغ نکنید، حتماً انجام وظیفه می کنم...
هنوز نرفته دلم واستون تنگ شده، واسه ی تک تکتون. می خوام از همتون یه بار دیگه عذرخواهی کنم. اگه جایی چیزی نوشتم که نمی بایست می نوشتم، بذارید به حساب این که من هم مثل بقیه ی آدما اشتباه می کنم و با بزرگی ببخشید. و یا شاید بهتر باشه بذارید به حساب بچگیم. من همیشه دوس داشتم که مثل یه بچه ی کوچولو بمونم و هیچ وقت بزرگ نشم.
دیگه جایی برای من و دلم این جا نیس. از دست این دل... نمی دونم آخرش به کجا می بره منو؟؟؟
و اما دو تا خاطره می گم و...
اولیش بدون شرحه، ولی خوب نیگاش کنین:






و اما دومیش: «.... شب بود حدود 1 شاید هم 2-2.5. همه منتظر بودیم. همش می رفتیم. خوابمون نمی برد. بیرون که فقط تاریک بود. تو چشمای هم دیگه می تونستیم اشتیاقوببینیم. - می گن اشتیاق یه مرحله از شوق و عشق بالاتره. - چشمامون زلال بود و نمناک. با هم شوخی می کردیم. مثل آدمایی که می خوان برن یه جای مهم، یه شخصیت خیلی مهم رو برای اولین بار ببینن، همه به سر و وضع خودمون رسیده بودیم، جالب بود که به سر و وضع دلامون هم رسیده بودیم. می شد حدس زد که هیچ کدوممون تنها نیومده بودیم. همه یکی رو با خودشون آورده بودن. یکی که شاید خیلی دوسش داشتن. یکی که شاید واسه اون اومده بودن. اومده بودن که براش یه چیزی بگیرن و ببرن....
صدای خنده ی بچه ها رو یه صدا که گفت: «بچه ها از این جا وارد محدوده ی حرم شدیم» قطع کرد. مسئولمون بود. اونم انگار دفعه ی اولش بود. اون جلو چشمش به یه رحل بزرگ که کل اتوبان رو پوشونده بود افتاده بود و فهمیده بود که ازین جا به بعد رو می گن مکه. دلامون می تپید. شاید همه بیرون رو نگاه می کردن که فقط بتونن یه لحظه ببینن که خود مسجد کجاست؟؟؟ اما مناره های بلندش پشت کوهای پرپشت مکه گم بود.
بعد از یه مدت طولانی سر از هتل در آوردیم. همه ناراحت بودن. «چرا ما رو اول نبردن حرم؟» «برین هتل خستگیتون رو در کنین، آماده بشین 30 دقیقه ی دیگه همه سوار می شیم که بریم.»
بچه ها همه حاضر بودن واقعاً لحظه ها به اندازه ی یه روزطول می کشیدن.... یکی گفت: «نیگاه کنین، ببینین چه ابهتی داره!» صدای صلوات بود که مدام به گوش می رسید. بچه ها شهادت می دادن به یگانگیش، به پیامبری محمدش و به ولایت علی. از یه شیب تند که پایین رفتیم گفتن: «پیاده شین، این جا شعب ابی طالبه. همون جایی که پیامبر سه سال .....» درّه ای با دیواره ی سنگیِ کوهی که شاید 14-15 متر ارتفاع داشت. پیاده که می شدم چشمم به یکی از مناره های بلندش افتاد، ناگهان چهره ی کسی در ذهنم شکل گرفت و لبخندی به لبام نشست. دل تنگی بود که فشار میاورد. یه سوراخ بزرگ تو دلم که لحظه به لحظه بزرگ تر می شد و وجودم رو پر می کرد....
از در که می خواستیم وارد بشیم. بهمون گفتن: «پیامبر که با کمک علی اون بت بزرگ رو شیکست، اون رو این جا زیر این در دفن کرد. می گن اگه به این نیت که پا روی بت بزرگ نفس می گذاری وارد بشی ثوابی چندین برابر بهت می دن» حرفش به نظر قشنگ اومد. پا گذاشتن روی خود خودت، روی غرورت، روی فخر فورشی ها و منم منم هات، برای دیدن خونه ی او حتماً نیاز بود....
سر هامون رو مثل بچه ای که اشتباه کرده و پشیمونه از کارش پایین انداخته بودیم. از پله ها رفتیم پایین. تقدس سیاهیش رو نمی شد دید، اما می شد حس کرد. می شد حس کرد که به محور زمین نزدیک شدیم. گفتن: «بچه ها سجده کنین و از ما یادتون نره». صدای گریه بود که شنیده می شد. بغضی که گلومو پاره می کرد، آخرش ترکید و برای یه بارم که شده تونستم باهاش صحبت کنم. حرفام رو می شنید. همش رو شنید و ... بچه ها یکی یکی بلند می شدن. صدای الله اکبر بود که میومد و شهادت گفتن بچه ها... احساس کردم همه رفتن و یکی از مسئول ها بالای سرم ایستاده و بهم می گه که پاشو، پاشو ببین. پاشو تو هم ببین. دستش روی دوشم بود. می لرزید و منو میکشید. اما نمی تونستم. منو از جا بلند کرد و چشمام که خیس بودن به خونه ی بزرگش افتادن و دیگه نذاشت که گریه کنم. اون جا بود که قشنگ ترین هدیش رو به من داد. وای بر من... اون جا هم نتونستم بهش بگم "دوستت می دارم"... »
مثه ابرای زمستون دلم از گریه پره
شیشه ی نازک دل منتظر تلنگره
امید وارم که شما هم منو ببخشید...
دوس داشتم تو آخرین Postام خیلی چیزا رو بنویسم. اما خب نمی شه و این طوری بهتره...
شعر زیاد براتون نوشتم. (همش تکراری بودن، نه؟) آخه با شعر بود که می تونستم یه کم آروم بگیرم. آخه با شعر بود که می تونستم حرف بزنم، می تونستم بنویسم و می تونستم... با این چند بیتی که برام نوشتین دیگه شعری تو دست و بالم نیس که بنویسم. خیلی قشنگ بود. خیلی لذت بردم. برای نویسندش آرزو می کنم که همیشه، عاشق ترین بمونه.
بعضی از شعرها رو هم با این که بارها و بارها گفتم و شنیدم اما با هر بار شنیدنشون چیز دیگهی رو ازشون فهمیدم، حالا یه بار دیگه این جا می نویسم و می رم. البته شعرای زیادی بود که از این ور و اون ور هم جمع کرده بودم تا سر فرصت براتون بنویسم، یه سریاش رو که جالب ترن می نویسم و بقیه رو هم...
با شعری از کارای فریدون فروغی شروع می کنم، قدیما این شعرو خیلی می خوندم:
«سقف خونم طلای ناب؛--؛زیر پاهام حصیر سرد؛--؛تو دست من سیب گلاب؛--؛اما دلم پره ز درد
مث درخت بیدکی؛--؛تکیمو دادم به کسی؛--؛شدم درختی تو کویر؛--؛تنها و خشک، یک اسیر
اما یه روزگاری بود؛--؛پدر بزرگمون می گفت؛--؛بهشت همین دنیای ماست؛--؛عشق و صفا، اما کجاست؟؟؟
مث درخت بیدکی؛--؛تکیمو دادم به کسی؛--؛شدم درختی تو کویر؛--؛تنها و خشک، یک اسیر
می خوام دیگه رها بشم؛--؛ساده و بی ریا بشم؛--؛زمینمو شخم بزنم؛ نه بد بشم، نه خوب بشم»
حالا از مرجان می نویسم که End شعرای احساسی رو می خونه:
«دلی که دلدار داره، نازش خریدار داره؛--؛عزیز هر انجمنه، رونق بازار داره
دل که بی دلدار باشه، از همه بیزار باشه؛--؛فرقی براش نمی کنه گل باشه یا خار باشه
ای شوخ مرا چشم تو سرگردان کرد؛--؛در پیچ و خم زلف تو در زندون کرد
در حق دل من این ستم بود که دل؛--؛نیش سخن از تو دید و نوش جون کرد
ای کاش دلم تو را گواهی می داد؛--؛یا این که شهادت شفاهی می داد
یا این که سر مرا که بی سامان است؛--؛دست تو نوید سر پناهی می داد
من از تو به غیر از تو تمنایم نیست؛--؛در هیچ کجا بدون تو جایم نیست ....»
و اما فروغ که بعد از شعر «من پری کوچک غمناکی را می شناسم که ....» این شعرش خیلی عجیب بود برام:
«افسوس، ما خوشبخت و آرامیم؛--؛افسوس ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا دوست می داریم؛--؛دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست»
تا حالا شنیدین یکی بهتون بگه الهی به درد چه کنم چه کنم گرفتار بشی!!!
اینو گوش بدین، خود آهنگشو می گم:
«خواهم تو شوی؛--؛محبوب دلم؛--؛چون نرگس من؛--؛دیوانه ی من
روید رخ من؛--؛سویت ره من؛--؛هستی چو به عشق؛--؛کاشانه ی من
پروانه ی من؛--؛پروانه ی من؛--؛بی تو چه کنم؟؟؟؛--؛مستانه ی من
آوای تو شد؛--؛هم نغمه ی من؛--؛ای لاله ی من؛--؛بردی دل من ...»
و اما چلچله یادت میاد اون شب نمور بارونی که از خونتون راه افتاده بودیم و می خوندیم:
«کوچه ی شهر دلم از صدای پای تو خالیه؛--؛نقش صد خاطره از روزای دور عابر این کوچه ی خیالیه
به شب کوچه ی دل دیگه مهتاب نمیاد؛--؛توی هجله ی چشام عروس خواب نمیاد
کوچه ی شهر دلم بی تو کوچه ی غمه؛--؛همه روزاش ابریه، روز آفتابیش کمه
غم تنهایی داره کوچه ی دل، بدون تو؛--؛همه شعر دفتر من، مال تو برای تو
بوی دستای تو داره، غربت دستای من؛--؛یاد قصه های تو مونس لحظه های من...»
و ای کاش اون روزا بر می گشتن، روزایی که همش این شعرا دور و برم رو گرفته بودن، همیشه و همه جا:
«هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم؛--؛یا حتی از تو با خودم یه لحظه صحبت بکنم
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم؛--؛بگم فقط مال من منی، به تو جسارت بکنم
ان قد ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی؛--؛اما تو خلوت خودم تنها فقط مال منی
ترسم اینه که رو تنت جای نگاهم بمونه؛--؛یا رو تیشه ی چشات غبار آهم بمونه
تو پاک و ساده مثل خواب، حتی با بوسه میشکنی؛--؛شکل همه آرزوهام تجسم خواب منی
حتی با این که هیچ کس مثل من عاشق تو نیست؛--؛پیش تو آینه ی چشام حقیره لایق تو نیست...»
سروش این آهنگو که حتماً یادت میاد، ها؟؟؟
«چشم من بیا منو یاری بکن؛--؛گونه هام خشکیده شد، کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد؟؛--؛کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد؛--؛تا قیامت دل من گریه می خواد
هر چی دریا رو زمین داره خدا؛--؛با تموم ابرای آسمونا
کاشکی می داد همه رو به چشم من؛--؛تا چشام به حال من گریه کنن...
دل هیشکی مث من غم نداره؛--؛مث من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه؛--؛چرا چشمام اشکشو کم میاره ...
همه جا رنگ سیاه ماتمه؛--؛فرصت موندنمون خیلی کمه
سرنوشت چشاش کوره نمی بینه؛--؛زخم خنجرش میمونه تو سینه
لب بسته، سینه ی غرقه به خون؛--؛قصه ی موندن آدم همینه...»
و این دو تا شعر رو هم برای کسی که دوستش دارم می نویسم:
«شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم. پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم! و در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: «دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم» همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت، حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم...
نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا؟! شاید خطا کردم.
تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟... ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت اسم نوازش در غمی خاکستری گم شد. و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت، تمام بال هایش غرق در اندوه و حیرت شد و بعد از رفتن تو... آسمان چشم هایم خیس باران بود و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستیم را از دست خواهم داد. حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد...»
«دلم از خیلی روزا با کسی نیست؛--؛تو دلم فریاد و فریادرسی نیست
شدم اون هرزه گیاهی که گلاش؛--؛پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست؛--؛دیگه فریادرسی نیست
آسمون ابری شده؛--؛دیگه خار و خسی نیست
بارون از ابرا سبک تر می پره؛--؛هر کسی سر به سوی خودش داره
مث لاک پشت تو خودم قایم شدم؛--؛دیگه هیچ کس دلمو نمی بره»
روزاتون پر از بهروزی
شباتون پر از لحظه های بارونی
دلاتون پر از عشق الهی