وقتي شب جمعه روز پدر ميشود


سلام
اخطار
خواندن اين پست توصيه نميشود!!!!.اين پست از لحظه هاي غم انگيز سرشار است.
امروز با رفيقم (ي) رفته بوديم هيئت. بعدش ساعت 12 رفتيم بلوار تا درد دل كنيم.خيلي دلش پر بود. ميگفت هيچ نوع علاقه اي نسبت به پدرش نداره و بود و نبود پدرش براش فرقي نميكنه.ميگفت منو درك نميكنه و حرفاي چرت ميزنه و ....دلم داشت منفجر ميشد.آخه من با بابام خيلي رفيقم و از اين نوع احساسات نسبت بهش ندارم.يادم اومد امروز پنج شنبه است. من سر مزار نرفته بودم(طبق معمول)
ولي دوست داشتم يه نمايش نامه واسه خودم از مزار امروز مجسم كنم.
من خانواده اي را ديدم كه همگي بر سر قبري نشسته بودند. ازشان پرسيدم مرده شما چگونه فوت شد؟گفتند اين مرد پدر خانواده بوده و به علت عدم توان تامين هزينه خانواده خودكشي كرده.كمرم شكست . يادم آمد هان در محله خودمان بود . پسري 8 ساله داشت.يادم اومد كه هم محله اي ها همه ميگفتن كه عجب مرد احمقي!!!! به خاطر .. ميليون پول خودشو كشته . ولي هيچ كس نگفت كه آن مرد طاقت نگاههاي ملتمسانه فرزند را نداشت . او طاقت شنيدن صداي شكم فرزندش از زور گرسنگي را نداشت.... آه آخر او پدر بود. ياد اين شعر از علي رضا دهقانيان شاعر تواناي شاهرودي افتادم.
...... بعد آهسته پرسيد :بابا
دفتر مشق من را نديدي
با همين جمله الته ميگفت
كيف آيا برايم خريدي
اخمهاي پدر توي هم رفت
پاسخش باز شرمندگي بود
مرگ در چشم اين مرد عاجز
بهتر از اين سرافكندگي بود
گفت يادم بيانداز فردا
كيف خوبي برايت بگيرم
در دلش از خداوند ميخواست
كاش تا صبح فردا بميرم.......
.....................
من پسركاني ديدم كه در مزار هنگامي كه روي پدرشان خاك ميريختند با تمام وجود به خدا فحش ميدادند.ميگفتند ديروز هديه روز پدر را خريديم. هيچ كس به احساسات پاك آنها توجه نداشت و همه در صدد ساكت كردنشان بودند كه كفر نگوييد تن پدرتان در گور ميلرزد..و....
......................
من زني را ديدم كه بر روي قبر شوهر نوزاد را شير ميداد.ميگفت بچه را آوردم تا با نگاهش هديه روز پدر را بهت داده باشم . يادته همونطور كه ميخواستي پسر شد....ولي نميدانم چرا كودك ميخنديد و مادر گريه ميكرد !!!....
.........................
من نوجواني را ديدم كه به پدر ميگفت به مولا ديگه اذيتت نميكنم . به خدا ديگه نميگم دركم نميكني.تازه يادش آمده بود كه چرا پدر ميگفت ساعت 12 بايد خوابيد.آخر تا آن لحظه نفهميده بود كه پدر هر روز ساعت 5 سر كار ميرود.....فقط ميگفت برگرد با همه خوبي ها و بديهات
.........................
دختري را ديدم. چه معصومانه و بيصدا ميگريست . ميگفت 7-8 سال پيش پدرش را از دست داده.ميگفت خيلي چيزارو تو زندگي امتحان كرده ولي هيچي جاي خالي پدرش را پر نكرده. دخترك ميخواست جمله اي بگويد ولي نميتوانست. ميگفت پدر....
پدر.....
بعد از گفتن پدر حالش عوض ميشد و ديگه نميتونست صحبت كنه.
شايد ميخواست بگه پدر چرا رفتي و منو تو اين جامعه پر گرگ تنها گذاشتي
شايد ميخواست بگه پدر ناپدري منو اذيت ميكنه
شايد ميخواست بگه پدر من عاشق شدم ( و چه خبري زيبا تر از اين براي پدر)
......... و شايد ميخواست بگه "پدر روزت مبارك"
..................................
يه كم سرمو چرخوندم ديدم كه توي مدينه ام . از يه خونه صداي ناله مياد. ديدم يه پسري به پدرش ميگه بابا تو فاتح خيبر بودي . چطوري نتونستي جلوي اون نامردا رو بگيري؟ چند لحظه بعد يه مرد تنها از خونه اومد بيرون . مث تموم مردا يه بار رو دوشش بود . كمي دقيق تر نگاه كردم ديدم يه تابوت رو دوششه . بعد از دفن رفت جلوي يه چاه و تا صبح گريه كرد.شنيدم كه به خدا شكايت ميكرد كه خدايا چرا اجازه ندادي .........
بيگمان ني را بسوزاني اگر يادي از تنهايي مولا كني.......
...................................


سرمو راست كردم ديدم تو بلوارم و كنار رفيقم (ي) نشستم.پسركي را ديدم 5 ساله كه ميخواست به يه دختر سوسول آدامس بفروشه .پس از اسرارهاي مكرر توسط پسرك دختره يه چك حواله گوش كودك كرد. آنقدر عصباني شده بودم كه خواستم سيلي آبداري به او بزنم . پدر دختره بهش گفت : عزيزم بيا بشين ولشون گن اون پدر سگا رو ....
ياد اون پسرك افتادم با كلمه پدر.... گفتم شايد او هم امروز سر مزار رفته و بر سر قبري بي نام گريسته . قبري كه نشاني ندارد. شايد هم ....