و تو باز هم به خودت دروغ ميگي


با سلام.
يه چيزيه كه اين روزا داره خفم ميكنه. اونم اينه كه دارم از رفقام جدا ميشم . رفقايي كه وقتي بودن نميفهميديم كه چه ارزشي دارن(ارزش واقعيشونو نميفهميدم).ديگه كي پنج شنبه جمعه بره بيرون . كي 3 ساعت مدام حرف بزنه . ديگه كي 3 ساعت يك ضرب بخنده؟كي 3 ساعت نطق انتخاباتي كنه؟ ..............................................................................................
اين فكرا داشت ديوونم ميكرد.ديوونه ديوونه. يه دفه ياد يه مطلب كه چند وقت پيش خونده بودم افتادم . خيلي قشنگ بود . صحنه خدا حافظي 2 تا رفيق........................................
از لحظه‌اي كه از پنجرة عقب ماشين آخرين نگاه رو تو چشاش ميكني، ميدوني كه ديگه نميبينيش. ماشين تو كوچة سرازيري پايين ميره و قامت عزيزترين آدم تو كل دنيا كوچيك ميشه و كوچيك ميشه...اونقدر كه ديگه چيزي ازش ديده نميشه و تو با وجود اينكه خوب ميدوني كه ديگه نخواهي ديدش، به خودت دروغ ميگي... با تمام وجود به خودت دروغ ميگي..كه اين خداحافظي ابدي نيست.. كه شايد اگه خدايي اون بالا تو آسمون باشه.. و شايد اگه اون خدا ذره‌اي براش مهم باشه كه دو تا آدم ناچيز تو كرة زمين يك جايي وسط كهكشان راه‌شيري وسط بيلياردها بيليارد كهكشان ديگه واقعاٌ همديگه رو دوست دارن...شايد اون خدا معجزه بلد باشه... شايد اون خدا واسه خاطر اين دو تا آدم معجزه كنه... به خودت دروغ ميگي.

راه ديگه‌اي نداري... اين موجود ... كه هر لحظه كه ماشين جلوتر ميره، قامتش توشيشة عقب ماشين ريزتر و ريزتر ميشه.. تنها كسيه كه تو كل اين كرة خاكي حرفاتو ميفهمه... بدون اينكه يك كلمه حرف بزني ميدونه كي سرحالي و كي حالت بده... اين لعنتي تنها كسيه كه تو كل دنيا از موسيقي تا ادبيات... از فلسفه تا سياست، از مذهب تا ...، باهاش تفاهم مطلق داري... اين لعنتي همونيه كه چهار سال پيش زندگي اجتماعي تو بهت برگردوند.. همونيه كه بهت ياد داد كه همة مردم دنيا يك مشت آدم عوضي و از خود راضي و متعصب نيستن... كه تو اين آدما هم پيدا ميشه كسي كه قدر تو تو اين دنيا احساس پوچي و حماقت ميكنه... ...و حالا اين موجود لعنتي كه فقط براي بقا با همة وجود بهش نياز داري، داره تو پنجرة عقب ماشين ناپديد ميشه و ميدوني كه ديگه نميبينش... و تو به خودت دروغ ميگي.

مجبور شدي عزيزترين عزيزت رو بالاي يك كوچة سرازايري بغل كني، لبهاتو به هم فشار بدي كه اشكات سرازير نشن و بعد از پشت شيشة عقب ماشين براي هميشه باهاش وداع كني... و تو هنوز به خودت دروغ ميگي.

خوب ميدوني كه با هر قدم كه تو راه جديدت جلو ميري، تو هرلحظه كه تو تودنياي جديد خودت سعي ميكني راه بقا رو پيدا كني و اون تو دنياي خودش... يك آجر به ديواري كه داره بينتون كشيده ميشه اضافه ميشه. خوب ميدوني كه اگه بزنه و روزي روزگاري هفت-هشت سال ديگه همديگه رو يك جاي دنيا پيدا كنيد، ديگه نه تو اون مسافر بغض آلود صندلي عقب ماشيني و نه اون رفيق اشكالود بالاي كوچة سرازيري... نه اينكه از عشقتون به هم ذره‌اي كم بشه... نه اينكه احساستون به هم عوض بشه... ولي دنياهاتون عوض ميشه: ترسهاتون، خوشيهاتون، آرزوهاتون، علافي‌هاي پنح شنبه‌هاتون... اون چيز مطلقاٌ زيبايي كه بينتون بود، ديگه هيچ وقت تكرار نميشه... ميشه راجع به خاطراتش حرف زد... ميشه بخاطرش همديگه رو دوست داشت... ولي ديگه نميشه تجربش كرد... اون تفاهم مطلق تو گذشته مرده و دفن شده و چيزيكه تو با همة وجود بهش چنگ زدي، جسد پوسيده خاطراتشه...

...و تو هنوز به خودت دروغ ميگي... كه شايد اون بالا تو آسمون خدايي باشه.. كه شايد اون خدا معجزه بلد باشه...
---------------------------------------------------------------------------------------
من بعد از خوندن اين ديگه نتونستم طاقت بيارم. رفتم پيش عزيز ترين رفيق دوران دبيرستانم يوسف................................
اون تو كنكور قبول نشده بود .براي اولين بار حس كردم داره بينمون فاصله ميفته. اه تف يه اين زندگي . يعني قبولي تو كنكور ارزششو داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شايد داشت ولي نباس بزارم ذره اي از رفاقتمون كم بشه. همين متنو واسش خوندم . حس كردم كه ديگه نميتونم صحبت كنم. بغض داشت خفم ميكرد و صداي هق هق آروم رفيقمو ميشنيدم . بدون اين كه حرف اضافه اي بزنم گفتم خداحافظ و دويدم . ديگه بغضم تركيد.............................مث ديوونه ها تو خيابون امام شرو ع كردم به . ..... به در و ديوار مشت ميزدم. رو به خدا كردمو گفتم يعني تو ميتوني معجزه كني/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد وقتي ياد اين جمله ميفتادم واقعا عربده ميزدم" و تو هنوز به خودت دروغ ميگي كه شايد يه خدايي اون بالا تو آسمونا باشه و شايد اون خدا بتونه يه معجزه كنه......................................................................................................................................................................
اه من يادم رفته بود كه آدم هم ميتونه معجزه كنه. من چه قدر بي حافظه ام . يادم رفته بود تو رفاقتامون هم معجزه اتفاق ميفته... اصلا رفاقت يه معجزه است تو اين قرن آهن و دود . قرن كنكور هاي متوالي... قرني كه كم ارزش ترين چيزا خود آدمان. انقدري كه ميخوايم از رتبه يه نفر مطلع باشيم نميخوايم از سلامتيش و حال و روزش باخبر شيم. پس من هم ميخوام معجزه مكنم.
يه قول ميخوام به خودم بدم كه هيچ چيز هيچ چيز نتونه جلوي عشقم و رفاقتام رو بگيره . حاضرم پاش رو امضا كنم.كه نه دانشگاه و نه پول و نه حتي زندگي نتونن جلوي دوستي ها رو بگيرن. آخه من هنوز يادم نرفته كه ما واسه چي به دنيا اومديم.......................
و تو هنوز به خودت دروغ ميگي كه شايد يه خدايي اون بالا تو آسمونا باشه و شايد اون خدا بتونه يه معجزه..............
هر كي پايه است يه يا علي بگه كه پيمان ببنديم رفاقتمون رو براي هميشه حفظ كنيم . هر چند كه بينمون فاصله باشه..............