حافظ از دیدگاه کودکی کم خرد


سلام.
امروز را روز بزرگداشت خواجه نام نهادند.نمیدانم چه چیز را میخواهند بزرگ بدارند. به قول حضرتش:
گو نام ما زیاد به عمدا چه میبری
خود آید آنکه یاد نیاری ز نام ما
ولی حداقل بهانه ای شد که بیام اینجا و یه سری نظرات و برداشتهامو و خاطره هامو ... رو از مولا حافظ براتون بگم.
نمیدونم از کجای این دریا شروع کنم.از قصه های دلم . از شور شعر خواجه. از دم مسیحایی ابیات سکر آورش یا......
میخوامم از اول آشناییم بگم:
من از بچگی نگاتیو بودن رو دوست داشتم. فک کنم راه نمایی بودم که یه نظری به دیوان خواجه میانداختم.اون شعرش هنوز یادمه:
واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند.....
همانند کودکی که از اشتیاق کشف موجودی جدید به خود میپیچد این شعر را تکرار میکردم. عمویم شاعر بود. گفتم بیایم پوز این بنده خدا رو بزنیم بگیم ما هم یه شعر با حال بلدیم. واسش خوندم . از خوندنم ایراد گرفت. گفت در مصرع دوم کار کسره ندارد و خواجه قصد طرح یک پرسش را دارد.(اگه دقت کنین تو بیت بعدی که میگه مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند......) با آوردن حرف چرا به شعر وزن سوالی داده. بگذریم.
این یکی از اولبن ابیاتی بود که نگاه منو به خاجه عوض کرد. تا قبلش من به خواجه علاقه زیادی نداشتم چون نمیفهمیدمش.(هنوزم اگر بگم میفهممش بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم)
رابطه ما به صورت یکنواخت ادامه داشت تا حدودای سال ا ول بود فکر کنم که یه حس عجیب منو بیشتر به طرفش جذب کرد
دیگه دید گاهم وسیع تر شد. حافظ رو فقط برای گیر دادنش به ظاهر پرستا نمیخوندم..مقصودشو از پیاله مشخص میکرد.
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما....
از اون وقت هر چند وقت یه بار شعراشو میخوندم.اونایی که ساده تر بود رو میفهمیدم.
مثلا ابیات تعلیمیش:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
آیا زیبا تر از این میشد بیان کرد؟
بعضی از اشعار غناییش رو هم میفهمیدم:
مثل همون ما در پیاله و .....
داشتم وارد مفهوم می میشدم. مستی که حافظ توی ابیاتش از می داشت واسه من یک حس غریب بود.یک دنیای کشف نشده.طبیعتی بکر و دست نخورده.نمیدونم کجا بود که به بیشتر می رو فهمیدم.
می همون عصاره عشق به معشوق بود.همون یاد بود که مستی رو در پی داشت که ما بیهوده در روی زمین دنبالش میگشتیم.با فال زدن های پی در پی شرح حالمو بیشتر توی شعراش حس کردم.. بعضی وقتا اونقدر امید میداد که......
یه بار یادمه واسه یه امتحان (المپیاد) فال زدم!!!
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
.................................
دیگه مونس و دلدارم شده بود.مستی رو فهمیده بودم. زاهدای ظاهر پرستو دیده بودم.فهمیده بودم که درویشان بسیار ثروتمند تر از اغنیا هستند. مولا حافظ دنیا رو برام عوض کرد.من دیگهدینمو نمیخواستم. نمیخواستم به زور نماز بخونم.دوست داشتم رابطم با خدام دوستانه باشه نه از روز ترس جهنم یا علاقه به بهشت..... .وقتی میدیدم با یه تفعل به خواجه لذت ملکوتی بهم دست میده که توی صد تا نماز از روی عادتم پیدا نمیکردم....تقلید رو دوست نداشتم. حافظ منو به یه دین دیگه دعوت میکرد.
بت پرستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله ای که بینی بهتر ز خود پرستی.
.. این بت معشوقه که همیشه در راستای خداست.
خیلی ظریف به خود پرستی اشاره کرده. کسانی که خدا را برای منفعتشون (چه دنیا و چه آخرت) میپرستن.
پرستش خدا به خاطر بهشت. معامله.... ا
صنم که در جایجای اشعار خواجه بهش اشاره شده
. بت ترجمان آن است.حافظ به من گفت این ظواهر پوچ رو دور بریز.. کسی که بخواد قبولت کنه به اینا نگاه نمیکنه.مهم قلبته.
عملته. نه ظاهر 4 رکعت نماز که توش به همه چی فک میکنی جر خود خدا....توی این باب خیلی غزل داره. چند تا بیتشو براتون میذارم:
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
صراط مستقیم. چه ترکیب آشنایی...که همون راه عشق است. راهی که کناره و جای در رو نداره.راهی که حتی بودن توی اون راه خوشبختیه(صراط الذین انعمت علیهم). آخر این راه مهم نیست.فقط این مهمه که داخلش بیفتی.خیلی پر خطره. شاید بهشتو بهتون ندن.ولی عاشق را به بهشت چه کار است. کار عاشق جان بازی است و بس.یک جرعه می از دست معشوق به تموم این حورلعین ها که تعاریفی است در قطر و طول قسمت های بدنشان است می ارزد.!!! .
که بهشت سر گرمی است کودکانه برای کسانی که راه های بی خطر و انتها دار رو دوست دارن.
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
که اگر درک کنید حلاوت جان بازی در راه معشوق را به کدامین بهشت دهید این نعمت را...
که شرط امیر بودن راست باختن است و پاک باختن.(درس ابوسعید ابولخیر از کتاب پیش دانشگاهی ادبیات)
در این مذهب که در اشعار خواجه اکثرا به نام طریقت آمده نه بهشت به این معنا ست و نه جهنم. اصلا طریقت یعنی راه. همون جاده بینهایتی که بار ها گفتم که آخرش رو با دید دنیا بین نمیتونیم بببینیم. خواجه به من نشانی بهشت را داد. بهشت جایی بود در کره زمین . در ایران . شاهرود و درست همان نقطه ای که نشستهه بودم.وقتی که با کتاب خواجه مزمزه میکردم آتش را به
کدامین گلستان میفروختم این سوز را. بهشت یکبار در کنار حرم امام رضا بود.
آنجا که دختری زیبا که فکر کنم خود خدا بود روی صندلی چرخ دار با نگاه ملتمسانه ای که از یک الاهه بعید است التماس دعا دارد.بهشت آنجایی است که وقتی بزرگی معشوقت را میبینی از خود متنفر میشوی.
بهشت جایی است که وقتی نتیجه کنکورتو میفهمی خوشحال میای به سمت مسافر خونه.زورت میاد کارت . تلفن بخری و به بابات خبر بدب. میای و دیوان خوجه رو باز میکنی:
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی

.................................................
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
--------------------------------------------
اینجاست که میزنه به سرت از توی اون کوچه تنگ میدوی تا به تلفن میرسی. بهشت اون لحظه ایه که صدای باباتو میشنوی و با یه بغض تعریف میکنی و .....
تو طریقت نه غم مهوم خاصی داره نه شادی. هر لحظه که به یاد معشوق بیفتی و یه بخند یا یه اشک ازت آفریده بشه تو خالق زیباترین صحنه های روی زمینی. .در طریقت عشق مفهوم مادی و معنوی رو از دست میده
معشوق اگر هم زمینی باشد در راستای خدا قرار میگیرد. چون خدای تو عاشق است و دیگر صفاتی چو جبار را به او نسبت نمیدهی.عکس رخ خدا در پیاله چهره معشوق تجلی پیدا کرده و بلعکس.
بگذریم.فک کنم زیاده روی کردم. شاید اینها جنبه شخصی پیدا میکرد و نبا س میگفتم . باید خودتون مستغرق این بحر شین .حالا یه سری مفاهیم و لغات که توی اکثر شعرای خواجه اومدن رو با فهم خودم براتون تشریح میکنم.
صومعه:محل عبادت صوفیان .صوفیان موجودات خشکی بودند که وصال یار را فقط در سختی کشیدن میدانستند.و برخی از آن ها از عشق به معشوق کاملا بی بهره بودند.
پیر: در عرفان هر شخصی یک پیر دارد که چگونگی رسیدن به راه را برایش مشخص میکند. مثلا پیر مولانا جلالدین شمس تبریزی بوده.
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها
مغان : که در برخی جاها با نام خرابات هم آمده محل عشق بازی رندان است.در اینجا تضاد بین شرع و عرفان بیان میشود. در شرع محدودیت هایی به نام محرمات وجود دارد که در طریقت نیست(نه اینکه اهل طریقت شرابخوار باشند!!! نه یعنی شرع نوع عبادتشان را که سرشار از مستیست قبول ندارد.)
رند:اهل طریقتند که پای را از تعلقات مادی و معنوی بریده اند.کسانی که فردا برایشان مفهومی ندارد.
در تضاد کامل با زاهدان ظاهر پرست قرار دارند.کسانی که حرف مردم در باره خودشان برتاایشان بی اهمیت است.
خرقه و گرو گیری خرقه:خرقه همان لباس عرفا ست. در شعر حافظ خرقه که در ظاهر چیز فوقالعاده مقدسیست در اضای می به گرو گرفته میشود!! ظاهر بینان خرقه را مقدس میشمرند و مولا حافظ دل داخل آنت را
حتی در جایی میگوید: در این خرقه بسی آلودگی هست....
خوشا وقت قبای میفروشان
اهمیتی که حافظ به باده فروش میدهد قابل بررسی است.
باده فروش کسی است که انکار نمیکند عملش را. هر چه هست همان است و ظاهر و باطنش فرق نمیکند. اصلا هر که به میخانه میآید صادق است و پاک باز.
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست.
شاهد:زیبا روی که به خاطر عشقش خون های زیادی ریخته شده.
زنجیر و دیوانگی:بین زنجیر و دیوانگی رابطه مستقیم وجود دارد چون اصولا دیوانه ها و مجانین را به زنجیر میکشند.حالا حافظ با یک اشاره بسیار ظریف زنجیر را به حلقه های گیسوی یار تشبیه میکند و میگوید هر که در حلقه گیسوی یار گرفتار شد دیگر مجنون است
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
که باز هم در بیت بالا اشاره بسیار ظریفی دارد که هر که در زنجیر گیسوی یار گرفتار شد از تعلقات دنیوی(بند) جدا میشود.ایشالا که همتون به زنجیر یار گرفتار شوید.
زنار و دیر مغان در اسلام نماد کفر است. در مغان کهمحل باده نوشی(یه بنده خدایی میگفت محل عبادت زرتشتان) و زنار کمربند مسیحیان است.
در کل حافظ استاد به تصویر کشیدن تضاد هاست.
خب دیگه دارم زیاده روی مینم .اگر بعدا چیزی به ذهنم رسید تو بخش نظرات در خدمتتونم.
مست باشید