اگه بخوام برگردم...؟؟؟


به نام آن که دوست می دارد و دوست داشتن را می آموزد؛
سلام؛
با اجازه!
اومدم من که باز بنویسم، به خاطر همون چیزی که قبلن تو اولین Postهام هم گفته بودم...
« برای روشنایی است
که می نویسم
اگر همیشه
و همه جا
تاریک بود
هرگز نمی نوشتم، هرگز... »
چه قدر سخت بود این مدت، خیلی سعی کردم که ظرفیتم رو ببرم بالا، اما نه!!! منم یه آدمم!،! یه آدم کم ظرفیت! که حتی به مژده ی بهشت اعتنایی نمی کنه و دست به درخت سیب می ندازه و چون سیب سرخ عشق رو گاز می زنه، تازه می فهمه که به چه دردی دچار شده؟؟؟ درد عاشقی، نه درد دوست داشتن، درد غربت، درد دلتنگی، درد بودن، درد بودن در عین نبودن، دردی که معلوم نیس که کی سر می رسه، دردی که با دیدن اونی که دوستش می داری تازه جون می گیره، مثل یه موجودی که سراسر وجودت رو می گیره...
گفته بودم که چه بیهوده تلاشی برای گفتن احساس!!! اما انگار نمی تونم جلوی این خواسته ی درونیم رو بگیرم...
شاید من بر خلاف بقیه تو وبلاگ همش از زبان دلم نوشتم، یا که از دستش شکایت کردم و سعی کردم که نوعی کشمکش عقل و عشق! رو نشون بدم... نمی دونم که کار درستی کردم یا نه؟؟؟ اما هر کسی یه جوریه... امروز خوشحالم ازین که می بینم که وبلاگمون بازدیدکننده داره و کسایی پیدا شدن که خریدار حرفای تو و من و خودشون باشن... (ببینید هر قسمتی از Weblog خواننده های خاص خودش رو داره) آره اگه وبلاگ ما مثل وبلاگ "کیک و کسک" هزار تا بازدیدکننده نداره اما در خونه ی کوچک ما اگر همچین برو بیایی نیس، ولی کسایی هستن که رونق ببخشن و بخونن و بفهمن و به دور از همه ی غیل و غال این ور و اون ور بگن و بگن و بگن و کسایی رو پیدا کنن که نقدشون کنن یا بکوبنشون و بسازنشون یا که ... چه می دونم!!! ... (منو چه به این جوری نوشتن)
این روزای تاریکی که میگذرن پر از لحظه های به یاد ماندنی و سختن که شور این دوران رو با خودشون می برن و به جاش خستگی و رنگ بی رنگی و تنهایی و غم و بی دردی و هزار چیز و بی چیز دیگه رو می یارن...
خب دوستان! اشکالی نداره که شما رو دوستای خودم بدونم؟؟؟ (به قول مهدی گلچین دوستی یعنی ریاضت، حالا چه ربطی داشت؟!؟) می خواستم بدونم دوستان پشت کنکوری در چه حالن؟؟؟ من به عنوان یه نیمچه پایه ی کوچکولو دوست دارم که اگه بتونم کاری واسه ی این جمع نسبتن بزرگ و بی چاره که از شور پرشورترین سال زندگیشون محرومشون کردن، به خاطر یه امتحان مسخره که نه سواد بچه ها رو می سنجه، نه اخلاق بچه ها رو، نه رفتارشون رو و نه شخصیت اون ها رو؛ ولی متأسفانه با یه هم چین معیار مسخره و واقعن خنده داری همه ی اینا رو می سنجن و جالب تر و ومزحک تر و مسخره تر این جاس که استدلالشون رو منطقی می دونن!!! چه منطقی رو به کار بردن؟؟؟ حتی عقل یه بچه ی 4- 5 ساله هم می فهمه که یه همچین استدلالی نمی تونه عقلانی باشه...
نیومدم که داغ دلتون رو تازه کنم... اومدم بگم، من هم می دونم اون پشت چه خبره... ما هم می دونیم چون تازه همین دیروز ازش خلاص شدیم... نه برای همیشه که برای مدت کوتاهی و چه بسیار ازین به اصطلاح سنجش ها که در آینده در پیشمون خواهد بود...
می خوام بگم به نظر من باید تلاش کرد، باید در روم با رومی ها مثل رومی ها برخورد کرد!.! امروز باید اونو پذیرفت ولی نه حقیقتش رو، که فعلن خودش رو. باید دردش رو به خاطر سپرد که فردا که اگر من و تو جایی ازین مملکت رو عهده دار شدیم، این درد رو در کسایی که مثل ما بهش دچارن اما نه امروز که 25 سال دیگه درمان کنیم و سامون بدیم... این طوری میشه یه کاری کرد... میشه امیدوار بود...
از شما هم دعوت می کنم که:
1. خودتون رو باور کنید... شما کم آدمایی نیستید... شما هر کدومتون برای خودتون چه تو مدرسه، چه تو خونواده، و چه تو هر جایی که تلاش می کنید، اگر حرف اول رو نزنید، حتمن حرفی برای گفتن دارید... این رو بگم که ناباوری رو از خودتون دور کنید... آره به جرئت بگم که فردا شما تو دانشگاه حرف خواهید داشت برای گفتن. شمایید که می تونید از این چیزایی -که واقعن امروز من می فهمم که در حد یه بچه ی دبیرستان نیست، هر چند که براش می تونه مفید باشه- استفاده کنید... بله این شمایید. این ها رو نه از روی خالی بندی و اغراق و یا هر دلیل دیگه که حقیقت می گم...
2. امروز این ور کنکور که هستی، وقتی به کسایی که اون پشتن و یه سد بزرگ رو جلوی پیشرفت خودشون می بینن نیگاه می کنی، وقتی که حرفای دیروز خودت و امروز اینا رو میشنوی، از امیدهایی که وجود داره برای رفتن به یه شهر بزرگ مثل تهران و یه دانشگاه بزرگ مثل شریف (سنتیش) و یا تهران و یا امیرکبیر و یا علم و صنعت و... می فهمی که ،آره، اگه شما بری توی همچین دانشگاهی هم روی یه غلتکی قرار می گیری که اگه تلاش کنی، به سختی تلاش کنی که از روش نیفتی می بردت تا خود پیشرفت. ولی سوال این جاس که آیا از دانشگاه شاهرود نمی شه رفت به اون جا رسید؟؟؟ من فک می کنم بشه. شاید امکانات اون جا، با این جا حتی قابل قیاس نباشه. شاید استادهای اون جا رو نشه با یه هم چین دانشگاه نوپا و با رشته هایی که تازه و با بودجه های نسبتن کوچیک 100میلیونی به راه انداختن مقایسه کرد. اگه امروز علم و صنعت فلان رشتش 10 تا استاد کامل داره، خب من و تو می تونیم 10 تا استاد کامل دانشگاه شاهرود باشیم...! (بخش جاده خاکی:) خودتون اگه یه کم ازین و اون بپرسین می فهمین که منظورم چیه... این رئیس دانشگاه شاهرود تو این چن سال گذشته چه قد ازین استاداش رو به انگلستان و آلمان و فرانسه و روسیه و ... فرستاده تا برن و با بورس تحصیلی ای که دانشگاه براشون فراهم کرده به درجه ی استادی این دانشگاه در بیان. ببینید می خوام بگم که تلاش برای کنکور لازم و ضروری و عقلانیه ولی قبولی یا عدم قبولی در اون هیچ وقت نمی تونه معیار خوبی برای سنجش انسانیت باشه... باید از نو شروع کرد، چه اگر در تهران باشی و چه در شاهرود یا اصفهان و تبریز و زاهدان و مشهد و اهواز و شیراز و ... "پس" فقط به این فکر کنید که شما هم کنکور می دید و هر چه دارید رو می ذارید وسط و به نوعی برنده خواهید بود...
3. یه نظر کوچولو: ببینید امروز اگه از من در مورد شیوه ی درس خوندن بپرسن، نه میتونم بگم که خودتون رو قرنتینه کنید (برای درس خوندن) و نه آزاد از هفتاد دولت به سر ببرید... اما باید اینو بگم که اگه امروز کاملن به دور از همه چیز و همه کس و همه جا بشینید و فقط درس بخونید، درس صرف، فردا اگه رتبه ی خوبی آوردید که هیچ حرفی توش نیس و این قمار رو بردید و اگر هم که نتونستید (خودتونم می دونید که همه ی این کسایی که در کشور ما برای رتبه ی 1 کنکور می خونن آخر سر رتبه ی 1 نمی گیرن!!! ینی همه به رتبه ی دلخواهشون نمی رسن) "پس" شاید خیلی چیزا رو از دست خواهید داد و نخواهید پذیرفت که این حق شما بوده در این بازی (ینی این چیزی بوده که به شما ماسیده) "پس" در نظر بگیرید کارهای غیر درسی پیشین خودتون رو فقط با یه برنامه ریزی مناسب، مطابق با خواسته ها و خصوصیات شما، و دقیق اما قابل انعطاف، و مهم تر از همه مفید خواهید تونست در کنار کارهای روزمره ی درس و مدرسه و کنکور و مطالعه و تست و همه ی این شلوغ بازار انجام بدید...
4. اگر فک می کنید که دلیلی برای درس خوندنتون هم وجود نداره، خوب بهتره این جور مواقع به یه مسافرت برین و یا با عده ای از دوستان صمیمی، دوستانی که امروز در دانشگاه 3-2 ترم درس خوندن و نگاه امیدوارکننده ای به این داستان دارن صحبت کنین... من همیشه گفتم که دوستان می تونن در وقتی که دوستشون به پیسی می خوره و داره از دست میره بهش انرژی بدن و اونو از این حال در بیارن...
5. حتمن تا به حال در مورد رشته ی دانشگاهیتون هم تحقیق کردید و کم و بیش تصمیم گرفتید. (البته در اوقات بی کاری و تفریح و فراقت از مطالعه) بسیار بهتون کمک می کنه و می تونه جواب این سوال که برای چی درس بخونم رو بهتون بده... در این باره چون وقت نیس بیش تر، در وقت خودش، صحبت می کنم!!!
6. امسال فک می کنم که (البته اطمینان خواهم داشت که) رتبه های بسیار خوبی رو خواهیم داشت... به امید دیدن هم چون روزی.
7. برای امسالی هایی که سال دیگه می خوان کنکور بدن هم بایستی بگم که می تونن روی دوستان گذشته ی خودشون با همه ی بی بضاعتیشون در هر زمینه ای حساب کنن!!!
8. می خوام از این بهزاد کوچکولو هم (کوچولو به یاد و خاطر روزهای قشنگ قدیم) یه تشکر جانانه کنم... ازین شعرا بازم بنویس در این مکان
9. نمی دونم کار درستی می کنم که می نویسم، همون طور که نمی دونستم وقتی که گفتم که دیگه نمی نویسم... اما هیچ وقت قصد نداشتم که با نوشتنم یا با ننوشتنم کسی رو اذیت کنم...
10. فک کنم که قبلن تر ازین ها هم که هنوز هیچ کسی تو Weblog تا این حد شناخته شده نبود، من یه هم چین پیشنهادی رو دادم، "دال بر این که" اعضای جدیدی رو برای نوشتن در این جا دعوت کنیم، که از استاد گلچین تا کیسه و... همه برای یه هم چین کاری دعوت شدن... البته خب عده ای این دعوت رو به فال نیک گرفتن و عده ای هم نمی شد، نمی خواستن، و نمی بایست که می نوشتن...(از نظر خودشون) با این حال بگم که هنوزم من برای یه هم چین کاری پایه ام... هر کی دوس داره کافیه که یه PM کوچکولو بذاره تا Invitation رو براش استاد کنیم...
11. دوستانی که رشته ی دانشگاهیشون کامپیوتره اگه دست بجنبونن که ممنون می شیم... به قول مهندس عالی قدر، استاد ایران و جهان و دانشگاه صنعتی شاهرود: "مردان حساب!!! شما با این مدرکتون هر جا برین واستون کاره". ای بابا دیگه ترکوندین IT و Computer و مسائلو دیگه دستی بجنبونین از بهر com. که دیر می شه ها!!! فردا که دستتون جای دیگه بند شد دیگه نمی گین خرِ ما به چن مند؟؟؟
12. راستی یه چیزی رو خیلی سربسته روشن کنم، این رفیق ما، آقای مهندس رو می گم... ازین کارا زیاد می کنه... من اگه می خواستم به خاطر این "بد اخلاقی ها" و "لوس بازی های سیاست" (کسی که از سیاست بویی نبرده و از عدالت!!! چه طور جرئت می کنه این طور در ذهن عموم نقشِ ... من اصولن نمی خوام آدم سیاسی ای باشم) از نوشتن در این جا دست بکشم که هیچ وقت اسمم رو لوبیا نمی ذاشتن!!! (چه ربطی داشت؟!؟) بگذریم...
13. یه چیزی به ژوکر عزیز بگم که یادش باشه... من هیچ وقت مامانی رو از پدر بزرگ خانواده ی لوبیا نخواستم... فقط بعضی وقت ها از دلتنگی و بی حوصلگی با هم صحبت می کردیم و می کنیم... همین... ایشون خودشون ازون دوستای پایه هستن و نسبت به این حقیر (که هیچکی منو دوس نداره!!!) لطف بیش از حد دارن...
میگم یه سؤالی داشتم،؟؟؟ این وقت به دنیا اومدن جوجه تیغی های نازنازی طرفای شما کِی هه؟؟ من اساسن پایه ام یه کلاس مستند بازدید از تولد یک جوجه تیغی رو بر پا کنم... (دندون)
راستی، از اخطارتون متشکر... اما یکم دیر گفتین چون لحظه ای غفلت کردم بابایی ام Elegance رو فروختش... (غمباد)
یه سوال: شما چرا نقش خودتو در خانواده ی لوبیایی ما نگفتی؟؟؟ شایدم پنهان بود، من نفهمیدم...(چشمک)
و در مورد نامردی هم،... بگذریم.
14. از هم دردی Adder هم برای انتخاب رشته ی خودم تشکر می کنم... ولی میگم IT هم رشته ی خوبیه!!! نه؟؟؟ البته در حد ما که بچه ی در دهاتیم که نمی خوره که!!! (دندون)
15. می بینم که باز این صخره چشم ما رو دور دیده و Post گذاشته و باز یه دعوا استاد کرده که...(چشمک) البته تصخیر (تقصیر) خودش نیس... بابایی!!! چرا شما به عنوان برادر خانواده در حق خواهر و برادرات ظلم و ستم روا می داری؟؟؟ آخه یه برادر خوب که این کارا رو نمی کنه که؟؟؟ نمی بینی مادرجون و خاله بزرگه ناراحت شدن؟؟؟ پسرم عذرخواهی کن و دیگه ادامه نده بابا باشه!!!
16. با اجازه ی Angel من یه چیزی بگم:
«با سلام و احترام؛
جناب آقای آنتن، مدیریت آنتن دهی و اطلاع رسانی و کاچه گری این ور و اون ور:
احترامن همان که شما خدمت استاد گلچین پلاس نیستی، از بهر تمامی پیش های امسال کافیست... امیدوارم با بهره مندی از هوش و ذکاوت و استعداد بی شائبه ی شخص شما بتوانید در کنکور درجات بلند مرتبه تری کسب نُموده و به این ور خیابان پاسیده نشوید...
ترولی یورز»
17. ما اگر همه رفتیم اون ور خیابون شماها (داشته باشید که جمعی را جمع می بندیم و خوشحالیم... فردا باز نیاین بگین لوبیا هم رکورد لوبیا رو شکست و ...) هم درش سهیم بودید. با این بی کاران هستم که لحظه ای از خاله زنک بازی ها و حرف و حرف کشی ها و عوامانه رفتار کردن و بی خود و بی جهت در کارهای دیگران دخالت و فوزولی کردن و پشت این و اون حرف در آوردن و ... غفلت نکردن و حقا که به نحو "احسنت" این کار را انجامیدند... (این عده که رئیس الرئسای آن آقا سید جوات بود و بقیه هم چون دیگر بزان گله به دنبالش و در خبر برایش بودند که می بردند و می آوردند که آی فلانی فلان تر شد و فلانی هم به خاطر گندی که به بار آورد پای عده ای از ما ریش سفیدان را به وسط کشید که درستش کنیم برای او، که ما هم در حقش لطفی کردیم که "نادر نکرد." بهتر است که این غم را بیش ازین تازه نکنیم که استخوان در زخم گذاشتن و نمک بر آن پاشیدن است...)... (حضرات با اونایی بودم که خودشون بهتر می دونن و لازم نیس که باز همه بیاین سر من خالی کنین دق و دلیتونو) این داستان رو به خاطر خودتونم که شده ادامه ندید... لطفن... خیلی حرف داشتم، البته یه بار نوشتم ولی پاکشون کردم، چون نمی خوام ازین جا که تقریبن همه می خوننش باهاتون صحبت کنم. نمی خوام ازین جا سوء استفاده کنم...
18. بر خلاف نظر بعضی ها، باید بگم که اصلن نخواستم (برخلاف همونا) ازین Weblog برای رسیدن به اهداف شخصیم استفاده کنم. قضاوت با خودتونه... این حقیقت بود... هر چند انکار نمی کنم که ممکنه که با واقعیت فاصله داشته باشه...
19. آخر همه ی خط هام ... داره. خیلی حرف هس که شاید اگه وقت بشه و جاش باشه خواهم نوشت.
20... بیستمیش شعره!؟!:
«عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم
تا رها گردیم از دلواپسی در آن سوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم
........................... با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان! من شبم، شب را بسوزان
کوچکم با قطره بودن، راهیم کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا
سیر در دنیای معنا، بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی، زندگی با جان جان
عاشقان در شوق پروازند ازین خاکدان
چون که باشد پای یک عشق الهی در میان...»

برای همه ی شما تو این ماه عزیز آرزو می کنم که بتونید بعد از این که رتبه هاتون اومد سرتون رو بالا بگیرید و پر غرورتر از همیشه به آینده (نه به گذشته) نگاه کنید...(یونجه ی سه برگ) (آرزوی خوشبختی برای دوستان و به نشانه ی صلح و دوستی)