فراخوان چیز
سلام و درود بر همگی
دو، سه تا چیز نامربوط بِنَویسم. همین سرِ گلوم گیر کرده، از بس پست ننویشتم، عقده شده. حالا تو رِ به خدا نرین (نروید) که کارتون دارم.
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس، کس نمی گردد از این بالا نشینی ها
و از افتان گل سوسن بر خاک دانستم
که کس، ناکس نمی گردد از این افتان و خیزان ها
این یکی هم انگلیسی یه:
Even the most naked trees in the world give their narrow shadows to the earth free. Our Hearts are not smaller than them, are they?
از این حرفا که بگذریم، غرض از مزاحمت این بود که:
بر آنیم تا باز هم مثل همیشه با یاری و همّت و همیاری و بزرگواری لوبیا دوستان عزیزمون باز هم دندان های امریکای جنایتکار را در دهان خرد کنیم، چنان که فراموشش نشود. همون طور که چلچله ی عزیز (لعن الله عنه) گفته بودن، در دست داشتیم تا برای روز معلم و گرامی داشت مقام متعالی و روح بزرگ آنان قدردانی ای هر چند نا چیز و ناگفتنی از آنان به عمل بیاوریم. تا یادبودی باشد برای ما و ایشان در این سال های پر بحران و در هم و برهم پشت کنکور با مخلفات و بقولات زیادش که هی تا شد و خواستند روابط به هم زدند و ما از نو این را ساختیم تا بدانند که مشکلات و سختی های معلم – دانش آموزی چیزی نبوده و نیست که بر آن دامن زنند و این دو خود بهتر می دانند که این مشکلات را چگونه باید حل کرد؟؟ چگونه باید ریشه کن ساخت؟ نه صورت را پاک نمود و فراموشش کرد و ...بماند.
ما اکنون مثل همیشه به یاری و همت شما و بیشتر از همه به حمایت و همفکری شما نیازمندیم. و صمیمانه از همه ی دوستان می خواهیم که در این امر خطیر یاریمان کنند. دوست داشتیم تا به رای شما به سه تن از دبیران محترم هدیه ای ناقابل به رسم یادبود تقدیم می کردیم اما از بد عهدی روزگار مجبوریم دست این تلاشگران را دورادور ببوسیم و تنها به برترین آنان به نظر شما نا قابل ترین یادگاری را تقدیم کنیم. به دیگران نیز تقدیر نامه ای از سوی این وبلاگ فکسنی و به نیابت از شما اهدا خواهد شد. امیدواریم که ایشان باز هم چون گذشته شرایط دانش آموزیمان را درک کنند و سوئ تفاهمی نیز پیش نیاید.
از آن جایی که هر گونه تشکل های این چنینی هیچ منبع کسب درآمدی ندارند، به یاری سبزتان نیازمندیم. (خودمانی: دوست نداریم فکر کنید به وقت پول دادن که شد این جوری حرف می زنیم. ما از همون اولش هم نخواستیم هر چیزی را بنویسیم و دوست می داشتیم چیزی درخور شما و حد اقل برای کم کردن مشکلات و یا هم دردی و یا همزبانی و یا یافتن راه حل برای همه ی نیازهایمان در این روزگار ناطور و نا ریدیف بنویسیم. شاید تونسته باشیم این چند دقیقه ای ر کهههه با ما می گذرونید آگاهتون کنیم و یا شادتون کنیم و یا دست کم با هم بودن ر تجربه کنیم.)
و دیگر هیچ نداریم که بگوییم.
لوبیا
از طرف همه ی لوبیا گران
خواستم در آخر هم بگویم که اگه فکر می کنید که نسبت به دبیران انتخابی خود دینی یا حق و حقوقی به گردن دارید که باید ادا کنید و فرصت را هم مغتنم می شمارید می تونید از طریق همین وبلاگ با ما تماس بگیرید. ما منتظر می مونیم. البته تا دیر نشده هر کاری که می خواهید، انجام بدهید! تا نوشدارو پس از مرگ سهراب و اینا نشه. تیکه کلوم همیشگی من: دیگه چی می خواستم بگم؟ .... بگذریم!
تا بعدددد.
بی خبر @ 15:14
―
محصول مشترک بچه مثبت و سرخی
راستی اینجا جا داره از بچه مثبت تشکر وافی و کافی رو به عمل بیارم. به امید کارهای بیشتر
این هم باز قابل توجه جغل که بدونن فلان
Anonymous @ 09:11
―
نمی دونم چی بذارم اسمش رو!!
اول سلام؛
بعدش ببخشید از این که این متنی که می خواستم براتون بنویسم چند تیکه شد یه بار دیگه همش رو یه سره براتون می زارم. بخونید و نظراتتون رو هم بنویسید. ممنونم:
... آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد.روباه گفت: - سلامشهریار کوچولو برگشت اما کسی رو ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: - سلامصدا گفت: - من این جام، زیر درخت سیبشهریار کوچولو گفت: - کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!روباه گفت: - یک روباهم من.شهریار کوچولو گفت: - بیا با من بازی کن، نمی دانی دلم چه قدر گرفته...روباه گفت: - نمی توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده اند آخر.شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: - معذرت می خواهم.اما فکری کرد و پرسید: - اهلی کردن یعنی چه؟روباه گفت: - تو اهل این جا نیستی. پی چی می گردی؟شهریار کوچولو گفت: - پی آدم ها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می گردی؟شهریار کوچولو گفت: - نه پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: - یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: - معلوم است. تو الآن واسه ی من یک پسربچه ای مثل صد هزار پسر بچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه ی تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دو تا مان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو واسه ی من میان همه ی عالم موجود یگانه ای می شوی، من واسه ی تو.
شریار کوچولو گفت: - کم کم دارد دستگیرم می شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: - بعید نیست. رو این کره ی زمین هزار جور می شود دید.
شریار کوچولو گفت: - اوه نه! آن رو کره ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: - رو یک سیاره ی دیگر است؟
- آره.
- تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟
- نه.
روباه آه کشان گفت: - همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: - زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم، آدم ها مرا. همه ی مرغ ها عین هم اند همه ی آدم ها هم عین هم اند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند. صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از سوراخم می کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن جا آن گندم زار را می بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندم زار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت زیادی شهیار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: - اگر دلت می خواهد منو اهلی کن! شهریار کوچولو جواب داد: - دلم که خیلی می خواهد، اما وقت چندانی ندارم باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: - آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد. انسان ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست...تو اگر دوست می خواهی خوب مرا اهلی کن.
شهریار کوچولو پرسید: - راهش چیست؟
روباه جواب داد: - باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دور تر از من، می گیری این جوری میان علف ها می نشینی. من زیرچشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی، چون تقصیر همه ی سوء تفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: - کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلاً سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلک قند آب می شود. و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوشبختی می کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم!... هر چیزی برای خودش قاعده ای دارد.
شهریار گوچولو گفت: - قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: - این هم از آن چیز هایی است که پاک از خاطر ها رفته. این همان چیزی است که باعث می شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت ها فرق کند. نقطه مثلاً شکار چی های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج شنبه ها را با دختر های ده می روند رقص. پس پنجمدآمد آمدخمسیتلبسشکمنیتبسشکممکیبن سیکم شنبه ها برّه کشان من است: برای خودم گردش کنان می روم تا دم موستان. حالا اگر شکارچی ها وقت و بی وقت می رقصیدند همه ی روز ها شبیه هم می شد و من بیچاره دیگر فرصت فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: - آخخخ! نمی توانم جلوی اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: - تقصیر خودت است. من که بدت را نمی خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: - همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: - آخر اشکت دارد سرازیر می شود!
روباه گفت: - همین طور است.
- پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: - چرا، واسه ی خاطر رنگ گندم ؟
بعد گفت: - برو یک بار دیگر گل ها را ببین تا بفهمی که گل خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به ات می گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و به آن ها گفت: - شما سر سوزنی به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است.
گل ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره در آمد که: - خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمی شود مُرد. گفتگو ندارد که گل مرا همان فلان رهگذر گلی می بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جز دو سه تایی که می بایست شب پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گله گذاری ها یا خود نمایی ها و حتی گاهی پای بغ کردن و هیچی نگفتن هاش نشسته ام، چون که او گل من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: - خدا نگهدار!
روباه گفت: - خدا نگهدار!. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است: جز با دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
- ارزش گل تو به قدرِِ عمری است که به پاش صرف کرده ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - .... قدرِِ عمری است که به پاش صرف کرده ای.
روباه گفت: - انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - من مسئول گلمم.
تمام شد.
پست طولانی ای شد وگرنه یه عالم چیز دیگه بو که می خواستم بنویسم.
تا بعد.
بی خبر @ 15:00
―
الووووووووووووووووووو
جغل: الووو...
بیل: الووو.....
- الوووووو
- الوووووو
- خوب مرگ!
- چی دوری؟ (چه طوری؟) رِدییفی؟
- خبی؟ (خوبی) چه اخبار ذکربل؟
- دگه ردیـــــــفی؟
- خبی؟ مسیح خبه؟ سعید چه طوره؟
- مسیح ردیـــــــفه، سعید هم خبه...با اون فامیلاتن...
- برو از پِدرت خجالت بکش...96 سالشه...
- تو غلط کٍردی...46 سالش بیشتر نیست....از پدر تو که پیر تر نیه که. مردی 98 سالشه.
- غلط کردی...58 بیشتر پر نکرده. تو بهار جونیه!
- اه....درس نُخاندیمَ...
- پایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ای؟؟؟ تُمم برفت...مردی کنکور داریمَه!
- آیــــــــــــــــــــــــــــــــــه ام....ده نمره ی؟؟
- نه به قول اون یارو علی یزید 80 نمره ی!!
- به چه رویی واقعاً اینه گفته؟ از پدرش خجالت نمی کشه؟ مردی هم قد نوح عمر کِردهَ!
- پایــــــــــــــــه ای؟...لامصب میل کرده به دو هزارو خرده ایَه....
- اههههه.....تیـــــــــــــــــــــسوشانه؟
..... (45 دق بعد)
بیل: تیسوشان؟ ده نمره؟ هندسه 2؟
جغل: دگه چی دوری؟ 45 دقیقه است داری ور می زنی....
- پایــــــــــــــــــه ای؟ اصلا واسه چی زنگِت زِدُم؟
- الافی دگه....مسی...
- به تو ربطی نداره...از اون پدرت خجالت بکش... راستی شنیده شده کــــــــــــــــــــــــــــهههه یه سری از وچه ها مرکز پایین شورِشه دگه در کِردن دگه.
- چره؟
- بذار بچره.
- نه یارو جدی هنگمته. مسی...
- خفه شو دگه.
- 11 تومن اون سال بدیُم که شنا یاد بگیرُم که یه گاوی مثل تو بگه خفه شو هون؟
- ولی پایه ای ها؟
- نگفتی چره شورشو در کِردن؟
- دگه بمُنه دگه...یه سری وچه ها فرزانگان دگه شورشه در کِردن دگه....ولی 8 نمره ی ها به قول یزید....
- گمشو....تو بری.
- مــــــــــــــــی ریم...کار نداری
- از اول هم کاریت نِداشتُم...مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ریــــــــــــــــــــــــــــــــــم.
- کار نداری؟ خبی؟
- مسی....
- گمشو برو بمیر....
- قربانت....کار نداری؟ خبی؟
- میریم....
(این 5 خط آخر 10 دقیقه تو لوپه Loop)
- خدافس شوما.
- خبی؟ آه... نه دگه بریم دگه....خدافس شوما.
این مکالمه ی هر روز جغل و منه...پایه اید؟ البته این .....ا ده نمره ی؟؟ (پدر صاحاب بشریت مندی رو در کِردیمَ...)
Anonymous @ 18:54
―
سوتیستان ورژن دووو
سامو علیکم بعد مدت های مدید. پایه اید؟
تو هاشور (شاهرود – داریوش برار داود) یه آزمایشگاه شیمی هست خیلی ردیفه. البته مسئول آزمایشگاه هم جناب نیانیه (نائینی – پستچی) . پارسال با جناب آقای طالبی دبیر گرام شیمی رفتیم اونجا که یه سری آزمایش کنیم. یَه فازی داد. غلظت اضید سعیف (اسید ضعیف – طالبی) که به دست آوردیم باید چگالیتم (لگاریتم – طالبی) می گرفتیم. البته یه سری محاسبات هم من جمله به دست آوردن مساحت یه ظرف مستطیلی که طولش عرض و پنجش چهار بود (طولش 5 و عرضش 4 بود – داریوش برار داود) و یه سری جرب و ضمع ها (ضرب و جمع – مندی) و جمع و تفریک های (جمع و تفریق – طالبی) لاینحل و فلکتول گیری های (فاکتور – جغل) لاینحل تر لازم بود. در ضمن توجه داشته باشید که در ریاضیات عالی (به قول سرخی) ثابت میشه که 64 = 5 * 8 (40 = 8 * 5 – لوبی). بعد از همه ی این کارا زمان آزمایش رو هم با کرورومتر (کرنومتر – شخص ثالث!) گرفته بودیم وارد کردیم و آمدیم که برگردیم تیــــــــــسّوشان (تیزهوشان – مندی) مانشین بینزین (بنزین – شخص ثالث!) تموم کرده بود. سوا هم هرد بود (هوا سرد بود – سرخی) و برف ردیفی هم می اومد. یارو گفت : چه حالی می ده تو این دست برف یکی رو بگیریم قدم بزنیم. (تو این برف دست یکی رو بگیریم - جغل) سر ظهر هم بود، گسنه ما هم که کرده بود. ماشین هم نبود که بریم خونه یه چیزی بخوریم. با موباید (موبایل – بیل) زنگ زدیم تاکسی تلیفونی یَه ماکسیمایی (زانتیا – لوبی) فرستاد ما رو برد پیستا مادر (پیتزا مادر – شخص ثالث!). بعدش هم با همون رفتیم خونه. رسیدم خونه اون قدر سرم درد می کرد که یَه قرض مَسْکَن (قرص مسکّن - لوبیا) خوردم و خوابیدم. این بود حارش (حاصل – بیل) کار ما تو یه روز.
دیوان منثور بیل میرزا
Anonymous @ 18:51
―
تولدتون مبارک
درود؛
فقط اومدم که بهتون تولدتون رو تبریک بگم. همین.
یه چیز دیگه، این که همیشه امید هست. یادتون نره همیشه میشه به اون بالایی فقط همون بالایی امیدوار بود.
زندگی بالا پایین زیاد داره ولی حتماً بعد از هر سربالایی یه سراشیبی پیدا میشه یا حد اقل یه کفی پیدا میشه که بشه توش گاز داد.
دیگه همین.
بازم مـــــــــی رم.
بی خبر @ 10:20
―
ادامه ی داستان!!!
درود؛
خب من تا امروز همین یه کار رو نکرده بودم که با موفقیت توانستم آن را به انجام برسانم. و آن گوجه ی کیلویی 2500 تومانی بود!!!
البته خب من اصلاً نمی خوام آدم سیاسی ای باشم و با این که به ما گفته اند ( گوشزد کرده اند ) که از این گونه حرف ها نزنم و ننویسم ولی خب همین جام گیریده است. این هم از قانون تثبیت قیمت ها در آغاز سال یک هزار و سیصد و هشتاد و چهار. البته خب جوجه رو آخر پاییز می شمرن ولی سالی هم نکوست از بهرش پیدا می باشد.
یا از این حرف که بگزریم ( در جمله ی فوق الذکر اولاً یا به معنی اگر به کار رفته، دوماً (راهنمایی: کلمه ی فارسی با تنوین آمده است ) عدد قلط های املایی کدام است؟؟؟ ) براتون ادامه ی داستان رو می نویسم:
روباه گفت: - یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: - معلوم است. تو الآن واسه ی من یک پسربچه ای مثل صد هزار پسر بچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه ی تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دو تا مان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو واسه ی من میان همه ی عالم موجود یگانه ای می شوی، من واسه ی تو.
شریار کوچولو گفت: - کم کم دارد دستگیرم می شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: - بعید نیست. رو این کره ی زمین هزار جور می شود دید.
شریار کوچولو گفت: - اوه نه! آن رو کره ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: - رو یک سیاره ی دیگر است؟
آره.
تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
نه.
محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟
نه.
روباه آه کشان گفت: - همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: - زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم، آدم ها مرا. همه ی مرغ ها عین هم اند همه ی آدم ها هم عین هم اند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند. صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از سوراخم می کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن جا آن گندم زار را می بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندم زار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت زیادی شهیار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: - اگر دلت می خواهد منو اهلی کن! شهریار کوچولو جواب داد: - دلم که خیلی می خواهد، اما وقت چندانی ندارم باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: - آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد. انسان ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست...تو اگر دوست می خواهی خوب مرا اهلی کن.
شهریار کوچولو پرسید: - راهش چیست؟هنو تموم نشده باز هم منتظر بمانید...
می روم من
بی خبر @ 18:56
―
یه شعر ردیف
سلام دوستان امیدوارم ردیف باشید و بر درس هاتون غالب باشید نه مغلوب و این هم **** ای ولل
به شوق یک رسیدن می مانم
چیزی زیبا می خواهم
دلم گرفته نمی دانم چرا
چرا و چرا ها مرا میخوانند
من خود را به تنهایی می خوانم
تنهایی مرا میسوزاند
خود را نمیبینم ، من کجایم
کجا میرسم به روز
کجا خواهم دید دیدار را
دلم خون است از این کجا بودن
می خواهم پر پروازی تا دیدار
تا بگشایم بال فاصله ایست
می مانم و می نگرم به فردا
شاید فرداها برسم به دیدار
دیوانه شدم از بس خواستم و نرسیدم
کی کجا آرام میگیرم و می خندم
شاید فردایی زیبا خواهم خندید
شاید خواهم دید و آرام خواهم گرفت
امروز روزیست که شاید تا فرداها می ماند
من چه را خواهم دید و خواهم خندید
**************
راستی این هم یه عکس طنز(!) از بازی معروف بولینگ که آدمهای زیادی توفیق اجباری بازی را پیدا می کنند
Anonymous @ 23:37
―
یه چند کلمه حرف نا حساب!!!
دوباره سلام:
خدا رو شکر که این تعطیلات هم بالأخره تموم شد. برای من که هر روزش قد یه سال گذشت، شما رو نمی دونم. تعطیلات نسبتاً خوبی بود از این لحاظ می گم که ما تازه شروع کردیم به درس خوندن، خب می شه امیدوار بود که اندازه ی شلهرود یا سمنانی رتبه بیاریم. البته از ما بهترون زیادن ما هم منکرش نیستیم ولی هر چی خدا بخواد همونه. چلچله در مورد 83 گفت، برای من هم 83 سال بسیار جالب و به یاد ماندنی ای بود ولی سخت، سخت و حتی سخت تر از همیشه. امسال هم که فکر نمی کنم که سال خوبی بشه آخه می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست.
خب ما هر چی داشتیم ( به اصطلاح Aceمون ) رو گذاشتیم وسط. سختی ها و مشکلات رو که در نظر می گیرم می بینم دیگه بیش تر از این نداشتم، واقعاً نمی تونستم. ولی باز هم خدا رو شکر به خاطر همه چیز، زندگی پستی و بلندی زیاد داره ، سربالایی، سرپایینی زیاد داره اما به قول احمد:
« گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است»
از این حرفا که بگذریم:
گله دارم گله دارم من از دست خودم هم گله دارم!!! ( چه برسد به دوستان؟؟؟ )
می خوام نظر خودم رو بگم و به عنوان یه دوست همین قدر که روش فکر کنین برام کافیه. ( نگید انتظار بیجا داری)
اول این که یه تشکر جانانه از همه ی بروبچه های لوبیاگر می کنم. به خاطر تمام تلاش واقعاً شبانه روزیشون برای کا رو ی وبلاگ و به ثمر رسوندنش.
دوم این که به نظرم یه سری از دوستان عقب نشسته اند. نمی دونم چرا؟؟؟ ولی خیلی دوست دارم بدونم چرا!!!؟ سرخی عزیز، دانی اندیشمند، بیل خوش شعر و خوش فکر، صخره که با تمثالگریش بهمون حال می داد، چلچله که بیش تر از بقیه خودش رو در کار روی وبلاگ سهیم می دونست و بیش تر به هممون حال می داد و با نوشتنش حال و همای وبلاگ رو متحوّل می کرد. و قبول دارم که من هم دیگه کم تر براتون شعرای تکراری این و اون رو می نویسم و کم تر به بارغم وبلاگ با چند خط نوشته ( اگه بشه اسمش رو نوشتن گذاشت ) اضافه می کنم. اه داشت از پستچی ضمن خدمت یادم می رفت که دمش گرمه و شدیداً به کار درسمی پردازه و ما از این باب خوش حالیم. آقایون کیسه و بچه مثبت هم دوست داشتن به ما و خودشون بنویسن که بسیار خوش حال تر می شویم.
ولی خب فقط می خواستم یه چیزی رو که هممون می دونیم رو یادآوری کنم.این که این روزها واقعاً دیگه پیدا نمی شن. این که واقعاً دیگه ما نمی تونیم این طوری با هم پیوند بخوریم و در غم و شادی هم دیگه شریک باشیم. دیگه نمی تونیم این جوری تو خونه های هم بریم و بیایم. و مهم تر از همه دیگه نمی تونیم این قدر با هم باشیم. که این بزرگ ترین نعمتی است که تا چند ماه دیگه اون رو از دست خواهیم داد.
پس به عنوان کوچیک ترینمون یه بار دیگه دست همتون رو به یاری هممون خواستارم. و از هممون می خوام که هر چی این روزگار بیش تر بهمون سخت می گیره، ما بیش تر با هم بودن رو تجربه کنیم و همین جا در آغاز این سال نو کدورت ها رو کنار بگذاریم. من هممون رو به وبلاگمون دعوت می کنم، شاید بتونیم با نوشتن در اون بیش تر از حال هم با خبر بشیم.
اومده بودم که یه چیز دیگه که حیفم اومد ازش بگذرم و برای شما بازدیدکنندگان گرامی ننویسم رو بنویسم. اما یه نیگاه که می کنم کی بینم به قول جغله مثنوی نویشتم. حالا قسمتی از اون رو براتون می نویسم. بقیه اش رو هم قول می دم که تو پست های بعدی براتون بنویسم. این نوشته از برترین کتاب ادبی قرن بیستم فرانسه و سومین کتاب پر فروش دنیا بعد از انجیل و کاپیتال هسته، از آنتوان دوسن تگزو په ری هسته، ترجمه ی احمد شاملوا هسته و اسمش هم شهریار کوچولو هسته. من هم اون رو تو مقدمه ی یکی از کتابای اندیشه سازان دیدم. فعلاً داشته باشیدش:
... آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد.
روباه گفت: - سلام
شهریار کوچولو برگشت اما کسی رو ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: - سلام
صدا گفت: - من این جام، زیر درخت سیب
شهریار کوچولو گفت: - کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: - یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: - بیا با من بازی کن، نمی دانی دلم چه قدر گرفته...
روباه گفت: - نمی توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: - معذرت می خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: - اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: - تو اهل این جا نیستی. پی چی می گردی؟
شهریار کوچولو گفت: - پی آدم ها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می گردی؟
شهریار کوچولو گفت: - نه پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟ ...
منتظر بقیش باشین چون داره جالب می شه!!!
راستی کتابش رو هر کی داره خواستاریم.
این شعر رو هم با احترام تقدیم می کنم:
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را کنار خود احساس کنم...
خب دیگه من که هنوز ما نشدم
می رم
تا بعد.
بی خبر @ 12:18
―