ادامه ی داستان!!!


درود؛
خب من تا امروز همین یه کار رو نکرده بودم که با موفقیت توانستم آن را به انجام برسانم. و آن گوجه ی کیلویی 2500 تومانی بود!!!
البته خب من اصلاً نمی خوام آدم سیاسی ای باشم و با این که به ما گفته اند ( گوشزد کرده اند ) که از این گونه حرف ها نزنم و ننویسم ولی خب همین جام گیریده است. این هم از قانون تثبیت قیمت ها در آغاز سال یک هزار و سیصد و هشتاد و چهار. البته خب جوجه رو آخر پاییز می شمرن ولی سالی هم نکوست از بهرش پیدا می باشد.
یا از این حرف که بگزریم ( در جمله ی فوق الذکر اولاً یا به معنی اگر به کار رفته، دوماً (راهنمایی: کلمه ی فارسی با تنوین آمده است ) عدد قلط های املایی کدام است؟؟؟ ) براتون ادامه ی داستان رو می نویسم:
روباه گفت: - یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: - معلوم است. تو الآن واسه ی من یک پسربچه ای مثل صد هزار پسر بچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه ی تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دو تا مان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو واسه ی من میان همه ی عالم موجود یگانه ای می شوی، من واسه ی تو.
شریار کوچولو گفت: - کم کم دارد دستگیرم می شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: - بعید نیست. رو این کره ی زمین هزار جور می شود دید.
شریار کوچولو گفت: - اوه نه! آن رو کره ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: - رو یک سیاره ی دیگر است؟
آره.
تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
نه.
محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟
نه.
روباه آه کشان گفت: - همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: - زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم، آدم ها مرا. همه ی مرغ ها عین هم اند همه ی آدم ها هم عین هم اند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند. صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از سوراخم می کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن جا آن گندم زار را می بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندم زار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت زیادی شهیار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: - اگر دلت می خواهد منو اهلی کن! شهریار کوچولو جواب داد: - دلم که خیلی می خواهد، اما وقت چندانی ندارم باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: - آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد. انسان ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست...تو اگر دوست می خواهی خوب مرا اهلی کن.
شهریار کوچولو پرسید: - راهش چیست؟

هنو تموم نشده باز هم منتظر بمانید...
می روم من