...


سلامی گرم بر همه ی شما بازدیدکنندگان لوبیا

الآن ساعت 11:30 شب شنبه (همون جمعه شب) است که من دارم براتون این Post رو می نویسم اما این دفعه نه پشت سیستم که روی کاغذ... نمی دونم کی میره رو وبلاگ ولی امیدوارم حوصله کنید و این چند خط آخر ما رو خوب بخونید.
راستشو بخواین می خواستم یه چیزایی رو براتون بنویسم.
اوّل از رفاقت ما چند نفر: ماها اگه اشتباه نکنم کم و بیش از پنجم ابتدایی توی یه مدرسه بودیم، تک و توک با هم همکلاسی بودیم. هم دیگه رو اِی می شناختیم. اون موقع هیچ نمی دونستیم که یه روزی می تونیم با هم تیم بشیم و یه کارایی بکنیم کم کم که با هم دوست شدیم، یواش یواش پامون به خونه ی هم باز شد، هر کدوم اون موقع می رفتیم پی یه چیزی، یکی کامپیوتر، یکی زبان انگلیسی، یکی الکترونیک، یکی گرافیک، یکی هم برنامه نویسی. هممون نه همچین کامل کامل، ولی راهشو پیدا کردیم که چه جوری یه چیز رو بچکولیم تا یه چیزی از توش در آریم...
خب سال های راهنمایی گذشت و پا به دبیرستان گذاشتیم. سال اول هم گذشت البته با تأسیس خونه ی ریاضیات مرکز و چند اتفاق دیگه که ما کم و بیش توشون دستی بالا زده بودیم. که بماند... سال دوم با همین آقای (حسن) نصرتی خودمون آمار داشتیم. یه چند نمره ای روی تحقیق گذاشته بود. اگه یادتون باشه اون موقع ما موضوع تحقیقمون نظرخواهی از دانش آموزان دو مرکز در مورد کادر مدرسه، دبیران محترم و مدیران مراکز استعدادهای درخشان بود. یادم میاد اون موقع هم بر و بچه های پیش دانشگاهی حرف واسه گفتن زیاد داشتن. خب پرسش نامه ی ما تقریباً همون چیزایی بود که می بایست ازشون پرسیده می شد تا سفره ی دلشون رو وا می کردن و می گفتن همون چیزایی رو که ... یادم مییاد که با چه دردِسری ما پرسش نامه ها رو به مرکز پایین رسوندیم ولی چه فایده که حدود 20 تا 30% همه ی پرسش نامه های فرستاده شده به دستمون بر گشت. وقتی پرسش نامه های دوم و سوم و پیش دو مرکز رو نگاه می کردیم به ترتیب به صورت تصاعدی کم تر و کم تر می شدن. این پرسش نامه ها کجا می رفتن من یکی نمی دونم. جالب تر این بود که نمی دونم توی پرسش نامه هایی که به دست ما رسیده بود چرا هیچی نوشته نشده بود. نصفشون خالی بودن یا حتی سؤالات چند گزینه ای هم بدون جواب بودن، قضاوت روی این قضیه رو می ذارم به عهده ی شما.
آخر تحقیق مارو از همون اول می شد حدس زد. که ما با صحبتایی که با استاد نصرتی کردیم نمره رو ایشون لطف کردن و به ما دادن. ولی ما تحقیقی نتونستیم ارائه بدیم...
سال بعدش رفاقت ما داشت به آخرا می رسید که همون بالایی ما رو با یه پیر و خسته ی رفاقت که انگار از دوستی ما با هم و با خودش خیلی لذت می برد آشنا کرد. دوباره گروه قوت گرفت. رفیقایی که هر روز هر کدوممشون با هم مشکل داشتن و حتی شاید نمی تونستن همدیگه رو ببینن دوباره دستاشونو تو دست هم گذاشتن تا این که تونستن به عنوان ماحصل کارشون مجله ای رو چاپ کنن. البته با همه ی مشکلاتی که هر روز بیشتر از دیروز جلوی پاشون ایجاد می شدن یا که نمی دونم شاید میکردن، بگذریم، ما وقتی خودمون در کمال ناباوری اولین کار چاپی مرکز رو به بار نشسته دیدیم خیلی خوشحال شدیم، فکر می کردیم خیلی استقبال می شه، خیلی سعی کردیم. انصافاً هنوز که هنوزه چند تا از برو بچه های دانشگاهی و غیر دانشگاهی اینور و اونور سراغ جلد دوم مجله رو از ما میگیرن که متأسفانه به علت همه ی مشکلاتی که گفتم روز بروز بیشتر و بیشتر می شدن مجبور شدیم که بی خیال کار بشیم. البته این رو بگم، ما بیکار ننشستیم و تمام مقالات و قسمتای مختلف جلد دوم رو تو یه فایل جمع کردیم، ویراستاری هم انجام شد، اما خب چه میشه کرد؟؟؟ نشد که بشه واقعاً. سیم هم اندازه بود اما بلندگو ها به سوت کشیدن افتاده بودن دیگه...(تضمین دارد به کنسرت ابی)
بعد خیلی خوشحال شدیم که دیدیم مجله ی ماه نو از برو بچه های پر امید مرکز پایین چاپ شد. ولی این مجله هم تا الان که انگار به جلد اول اکتفا کرده و به هر دلیلی دیگه چاپ نشد.
تا امسال که دو مرتبه دیدیم که بعد از یک تلاش سنگین و شبانه روزی دوستان مراکز بالا و پایین به همیاری دُبَرایِ محترم و فعال خونه ی ریاضیات نشریه ی حرف حساب چاپ شد. امیدواریم که این مجله با تلاش همه ی شما دوستان راه انداز این کار تا حداقل 5 شماره چاپ و تکثیر شه تا برو بچه های سال پایین راه این عزیزان رو ادامه بدن.
البته خیلی دوست می داشتیم که این کنکور لعنتی نبود و ما می تونستیم تجارب خود را برای تکامل هرچه بیشتر و بهتر این اثر به این بلند همتان انتقال می دادیم. تا این سخن ها پشت مجله ی آن ها نبود. آخه خیلی ها نمی دونن که کار مجله چه کار سنگینیه می گفتن که کار می تونست بهتر باشه و ... و در آخر هم میگقتن که ای...چون کار اوله خب خوبه...
و اما اینا همه رو گفتم که به شما بازدید کننده ی وبلاگ بگم:
عزیزی که از وب لاگ بازدید می کنی، ما در آغاز افتتاح وبلاگ شاید 4 نفر بودیم که می نوشتیم و می خوندیم و پستی میذاشتیمو از نوشته های هم لذت می بردیم. یواش یواش آمار نشون داد که دوستانی هم ما رو تحمل می کنن و از وبلاگ بازدید میکنن. خوب به فکر افتادیم که چیزی جز در لیاقت شما ننویسیم. بارها پستای همدیگه رو سانسور کردیم. از همون آغاز نخواستیم چیزی جز حقیقت بنویسیم. اگر هم که فکر می کردیم که به کسی ممکنه توهین بشه جلوی اونو می گرفتیم.
دیروز شنیدم که عده ای گفتن که ما پشت سر آقایون بد و بیراه گفتیم، عده ای رو مسخره کردیم، چه می دونم به کسی توهین کردیم. خیلی بهم برخورد کرد بشدتٍ. اونقدر که پشیمون شدم. ببینید اگه میخواید بدونید توهین و فحش و بدیو بیراه چیه می تونید خیلی راحت یه چند تا وبلاگ دیگه رو که من خودم بهتون معرفی میکنم ببینید. فقط برای این که متوجه بشید ما چیز بدی به کسی نگفتیم. فکر می کنم آدم باید یک وجدان داشته باشه ماها همه آدمیم، هیچ کدوم هم که معصوم نیستیم پس سر تا پا عیبیم. پس اگر عیب یکی ارو خب با زبان طنز و به انتقاد بهش گفتن که نباید بهش بر بخوره. البته جالب تر این جاست که این آقایون خودشون چیزی نگفته اند. یه عده راه افتادن که شما پشت دبیراتون و پشت کادر مدرستون حرف زدین و مسخره کردین و از این حرفا.
البته ما بارها اعلام کردیم که کاریکاتورها و انتقادات شما نسبت به هرکی بالأخص خودمون رو شدیداً خواستاریم ولی شما چیزی نگفتین.
در آخر هم به خاطر پر حرفی و زبان تند و تیز خودم از همه ی شما پوزش می خوام. امیدوارم که متوجه ی حرف هام شده باشید. البته این چیزایی که عرض کردم به همه ی شما لوبیا گرایان عزیز مربوط نمی شه. از این عده هم صمیمانه خواهش می شود که حرف هاشون رو برای خود من یا دوستان من بنویسند. من یکی که حاضرم برای تمامی صحبت ها و حرف های زده شده توضیح بدم البته در کمال احترام و بدون هیچ بی حرمتی. اوایل عده ای فحش و تهدید برای ما ارسال نمودند که خواهشاً چون محیط همگانی و کاملاً دوستانه است از این کارا نکنین.
باز هم ممنون و تشکر که وقتتون رو به ما دادین.