حالم گرفته است، فقط همین!!!


سلام دوست داران لوبیا:
بازم براتون شعر یکی از محبوب ترین و دوست داشتنی ترین آهنگ های مورد علاقه خودم که وقتی تنهام و خیلی حالم گرفته است، گوش می دم رو براتون نوشتم امیدوارم که همزمان با گوش دادن به خود آهنگ یه حال مفرطی ببرین و یادی هم از ما بکنین...
رازقی پَرپَر شد
باغ در چلِّه نشست
تو به خاک اُفتادی
کمرِ عشقِ شکست
ما نشستیم
وُ تماشا کردیم
دِلم می‌خواد گریه کنم
برای قتلِ‌‌عامِ گُل
برایِ مرگِ رازقی
دلم می‌خواد گریه کنم
برایِ نابودیِ عشق
واسه زَوالِ عاشقی

وقتی که قلبا وُ گُلا
شکسته وُ پَرپَر شدن
وقتی که باغچه‌هایِ عشق
سوختن وُ خاکستر شدن
من وُ تو از گُل کاغذی
باغچه‌ای داشتیم تویِ خواب
با خِشتایِ مُقَوّایی
خونه‌ای می‌ساختیم رویِ آب
وقتی که ما تو جشنِ شب
ستاره بارون می‌شدیم
وقتی که پشتِ سنگرِ
سایه‌ها پنهون می‌شدیم
از نوکِ بالِ کفترا
خونِ پریدن می‌چکید
صدایِ بیداریِ عشق
رو خوابِ شب خط می‌کشید

دِلم می‌خواد گریه کنم
برای قتلِ‌‌عامِ گُل
برایِ مرگِ رازقی
دلم می‌خواد گریه کنم
برایِ نابودیِ عشق
واسه زَوالِ عاشقی

از پشتِ دیوارایِ شهر
اِنگار صدایِ پا می‌یاد
آوازخونِ دربه‌در
اِنگار یِه هم‌صدا می‌خواد
ابرِ سیاه رَفتنیِّه
خورشید دوباره در می‌یاد
دوباره باغچه گُل می‌دِه
از عاشقا خبر می‌یاد

دِلم می‌خواد گریه کنم
برای قتلِ‌‌عامِ گُل
برایِ مرگِ رازقی
دلم می‌خواد گریه کنم
برایِ نابودیِ عشق
واسه زَوالِ عاشقی
راستی ببینید من این آهنگ رو اصلاً به دلایل سیاسی این جا ننوشتم. نگید بعداً نگفتی...
خیلی دوست دارم یکی جوابم رو بده:
با کدام بال می توان
از زوال روزها و سوزها گریخت
با کدام اشک می توان
پرده بر نگاه خیر و زمان کشید
با کدام دست می توان
عشق را به بند جاودان کشید
با کدام دست...
حرف زیاد دارم براتون بگم ولی وقت تنگه، باید رفت...
«بمان مادر، بمان در خانه ی خاموش خود مادر
که باران بلا می باردت از آسمان بر سر»