اول از همه مي خوام بگم كه تنهام نذاريد حالا كه روزگار منو حتي از شماها دورم كرده، كه از تنهايي است كه بلا خيزد، البته اين تنهايي با وقتي كه خودت با دلت و با خودش نشستين تك و تنها و حال مي كنين خيلي فرق مي كنه:
بيتوته ي كوتاهي است جهان در فاصله ي گناه و دوزخ
خورشيد همچون دشنامي بر مي آيد
و روز شرمساري جبران ناپذيري است
آه پيش از آن كه در اشك غرقه شوم،چيزي بگوي...
چشمه ها از تابوت مي جوشند و سوگواران ژوليده آب روي جهان اند
عصمت به اينه مفروش كه فاجران نيازمندتران اند
خاموش منشين خدا را پيش از آن در اشك غرقه شوم از عشق چيزي بگوي
دوم اين كه بدونيد و مطمئن باشيد و يقين داشته باشيد كه:
دهانت را مي بويند، مبادا كه گفته باشي دوستت مي دارم، دلت را مي بويند، روزگار غريبيست نازنين
و عشق را كنار تيرك راهبند تازيانه مي زنند، عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد.
در اين بن بست كج و پيچ سرما، آتش را به سوخت بال سرود و شعر فروزان مي دارند
به انديشيدن خطر مكن، روزگار غريبيست نازنين.
آن كه بر در مي كوبد شباهنگام، به كشتن چراغ آمده است، نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد.
آنك قصّابانند بر گذرگاه ها مستقر، با كنده و ساتوري خون آلود، روزگار غريبيست نازنين.
و تبسّم را بر لب هاي جرّاحي مي كنند و ترانه را بر دهان، شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد.
كباب قناري بر آتش سوسن و ياس، روزگار غريبيست نازنين.
ابليسِ پيروزمست سور عزاي ما را بر سفره نشسته است، خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد...
دوستان عزيز من، حرف واسه گفتن زياده ولي وقت و مجالي نيست.
اينم ياد گاري از من داشته باشيد كه واقعاًَ استاد شاملو با اين يكي ديگه معركه كرده من هيچ حرفي تو اين يكي ندارم:
اشك رازيست، لبخند رازيست، عشق رازيست----- اشك آن شب لبخند عشقم بود
قصه نيستم كه بگويي، نغمه نيستم كه بخواني، صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنانكه ببيني، يا چيزي چنانكه بداني----- من درد مشتركم، مرا فرياد كن
درخت با جنگل سخن مي گويد، علف با صحرا، ستاره با كهكشان، و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو ، دستت را به من بده، حرفت را به من بگو، قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام، با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گريسته ام، براي خاطر زندگان و در گورستان تاريك با تو خوانده ام زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال ها عاشق ترين زندگان بوده اند
دستت را بده، دست هاي تو با من آشناست، اي دير يافته با تو سخن مي گويم
به سان ابر كه با طوفان، به سان علف كه با صحرا،
به سان باران كه با دريا، به سان پرنده كه با بهار، به سان درخت كه با جنگل سخن مي گويد
زيرا كه من ريشه هاي تو را در يافته ام، زيرا كه صداي من با صداي تو آشناست
.......
ديگه شايد نتونم براتون بنويسم، به قول فروغ ”باد ما را خواهد برد“ ولي سعي مي كنم هر چند وقت يكبار سري بهتون بزنم.
راستی تا یادم نرفته به دوست و استاد عزیزم این غم بزرگ رو تسلیت می گم. امیدوارم که همه ی ما لوبیادوستان رو در غم خودشون شریک بدونن.
همچنان تنهامون نذاريد
منتظر مي مونیم.