نمی دونم چی بذارم اسمش رو!!
اول سلام؛
بعدش ببخشید از این که این متنی که می خواستم براتون بنویسم چند تیکه شد یه بار دیگه همش رو یه سره براتون می زارم. بخونید و نظراتتون رو هم بنویسید. ممنونم:
... آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد.روباه گفت: - سلامشهریار کوچولو برگشت اما کسی رو ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: - سلامصدا گفت: - من این جام، زیر درخت سیبشهریار کوچولو گفت: - کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!روباه گفت: - یک روباهم من.شهریار کوچولو گفت: - بیا با من بازی کن، نمی دانی دلم چه قدر گرفته...روباه گفت: - نمی توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده اند آخر.شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: - معذرت می خواهم.اما فکری کرد و پرسید: - اهلی کردن یعنی چه؟روباه گفت: - تو اهل این جا نیستی. پی چی می گردی؟شهریار کوچولو گفت: - پی آدم ها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می گردی؟شهریار کوچولو گفت: - نه پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: - یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: - معلوم است. تو الآن واسه ی من یک پسربچه ای مثل صد هزار پسر بچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه ی تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دو تا مان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو واسه ی من میان همه ی عالم موجود یگانه ای می شوی، من واسه ی تو.
شریار کوچولو گفت: - کم کم دارد دستگیرم می شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: - بعید نیست. رو این کره ی زمین هزار جور می شود دید.
شریار کوچولو گفت: - اوه نه! آن رو کره ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: - رو یک سیاره ی دیگر است؟
- آره.
- تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟
- نه.
روباه آه کشان گفت: - همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: - زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم، آدم ها مرا. همه ی مرغ ها عین هم اند همه ی آدم ها هم عین هم اند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند. صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از سوراخم می کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن جا آن گندم زار را می بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندم زار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت زیادی شهیار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: - اگر دلت می خواهد منو اهلی کن! شهریار کوچولو جواب داد: - دلم که خیلی می خواهد، اما وقت چندانی ندارم باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: - آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد. انسان ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست...تو اگر دوست می خواهی خوب مرا اهلی کن.
شهریار کوچولو پرسید: - راهش چیست؟
روباه جواب داد: - باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دور تر از من، می گیری این جوری میان علف ها می نشینی. من زیرچشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی، چون تقصیر همه ی سوء تفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: - کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلاً سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلک قند آب می شود. و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوشبختی می کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم!... هر چیزی برای خودش قاعده ای دارد.
شهریار گوچولو گفت: - قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: - این هم از آن چیز هایی است که پاک از خاطر ها رفته. این همان چیزی است که باعث می شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت ها فرق کند. نقطه مثلاً شکار چی های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج شنبه ها را با دختر های ده می روند رقص. پس پنجمدآمد آمدخمسیتلبسشکمنیتبسشکممکیبن سیکم شنبه ها برّه کشان من است: برای خودم گردش کنان می روم تا دم موستان. حالا اگر شکارچی ها وقت و بی وقت می رقصیدند همه ی روز ها شبیه هم می شد و من بیچاره دیگر فرصت فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: - آخخخ! نمی توانم جلوی اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: - تقصیر خودت است. من که بدت را نمی خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: - همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: - آخر اشکت دارد سرازیر می شود!
روباه گفت: - همین طور است.
- پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: - چرا، واسه ی خاطر رنگ گندم ؟
بعد گفت: - برو یک بار دیگر گل ها را ببین تا بفهمی که گل خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به ات می گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و به آن ها گفت: - شما سر سوزنی به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است.
گل ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره در آمد که: - خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمی شود مُرد. گفتگو ندارد که گل مرا همان فلان رهگذر گلی می بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جز دو سه تایی که می بایست شب پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گله گذاری ها یا خود نمایی ها و حتی گاهی پای بغ کردن و هیچی نگفتن هاش نشسته ام، چون که او گل من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: - خدا نگهدار!
روباه گفت: - خدا نگهدار!. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است: جز با دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
- ارزش گل تو به قدرِِ عمری است که به پاش صرف کرده ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - .... قدرِِ عمری است که به پاش صرف کرده ای.
روباه گفت: - انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - من مسئول گلمم.
تمام شد.
پست طولانی ای شد وگرنه یه عالم چیز دیگه بو که می خواستم بنویسم.
تا بعد.