هامون...


تقديم به دو رفيق سالهاي درد...

به آبهاي اين روزگار دل نبايد بست.ارابه بي رحم تاريخ سمرقند و بخارا را با تمام آبهايش جا گذاشته است.همين زاينده رود خودمان را هم مرده جوبي کرده، بي ماهيهايي که رزق خود را از آسمان طلب ميکردند.دود ماشيني که با آن سر قرار ميرفتي بارانهاي کثيف از آسمان ميباراند...
آن روزکه پاي برهنه لب هامون ميرفتي تا باکره اي که گيسوانش به رنگ روزگارت بود بيايد لب و آب و کوزه اي پر کند و عکسي به آب بيافتد و دل تو به آب و تاب ، به صفحات طلايي پاييز تقويم پيوسته است.
ماه غریبی است نازنین
يادت مي آيد روزهايي که خورشيد از شرق طلوع ميکرد و صورت ماهرويي بر لب آب منظومه شمسي ميساخت؟ پاييز امسال پر است از ابرهاي نيمه تمام...از باران هايي که نيامدند و بر لم يزرعي ما نريختند..
هامون را لايروبي نکرده اند...
اين روزها چشمان باکرگان شرقي در آب سبز ميزند و گيس هاشان زرد . نه نازنين ! با موهاي طلايي روزگار طلايي نميسازند...چونانکه هيچ گاه پاييز طلايي بر عيار روزگار نيافزود.
ديگر با کسمه هاي بيرون آمده از شال شب را ميان شب نميريزند...و ما زار ميزنم بر مزار بکارت ابروهايتان که به چاقو سپرده شدند.لنز سبز چشمانتان هم هيچ "حافظ" ي نميسازد که به کرشمه هاي آني سمرقند و بخارا را يکجا با تمام آبهايش به نامتان کند...
گريه بس است برادر... زلالي سرشک تو هامون را آيينه تمام نماي نوعروسان نميکند...به چه نشسته اي؟ دعاي باران هم که بخواني دود ماشينت آب هاي سياه بر هامون ميريزاند.
هامون را لايروبي نميکنند...
ما بايد کوله بارمان را ببنديم. با قطار هاي سريع السير که در راه به قطارهاي ذغالي تبديل شوند و ذغالي ها هم به درشکه... دست آخر بايد پياده تاريخ را به عقب برگرديم. از لاي صفحات طلايي تقويم بايد برگرديم و ببينيم کدام سنگ را اشتباه گذاشتيم... چيزهاي جامانده را آنقدر بگرييم که آسمان شرم کند و هامونمان را زلال.
ميدانم چيزهايي لاي صفحات تقويم جا مانده است.گل سرخ خشک شده آن روز را برگردانيم چند صفحه عقب تر. تصوير موهاي سياه دختران شرق را بگيريم و در آلبوم نگه داري کنيم.
دل هامون گرفته است...
ميترسم آنقدر بغضش را فرو بخورد تا سونامي ديگري پديد آيد و بشويد هر چه رنگ از موها از چشم ها ... و روزگار را سياه سپيد کند مثل عکس آلبوم مادر بزرگ. چه روزگار سپيدي داشت پدر بزرگ
صفحات تقويم را ورق بزن تا برسي به ماهيهاي زاينده رود.. تا برسي به آخرين عاشقانه هايي که از لبخندش الهام گرفته اي...صفحه روز جدايي را هم پاره کن... بعدا دست و پاگير ميشود.قاصدک به مقصد نرسيده را خبر کن و چيزهاي تازه اي در گوشش زمزمه کن. هاروت و ماروت را از چاه بابل در بياور و اسم اعظم هاي از ياد رفته را براي زلالي هامون يادداشت کن...
يادت باشد بليط قطار سمرقند را هم رزرو کني برايم.تا برگرديم ...ببينيم کدام سنگ را اشتباه گذاشتيم که ارابه تاريخ آبهايي که به آن دل بسته بوديم را در صفحات قديمي تقويم جا گذاشت.
آخر سر هم لب هامون بنشين به انتظار خلخال به پاي کوزه به دستي که ميدانم نمي آيد و خورشيد شرقي را به طلوعي دوباره نميخواند...
تو هم بخند نازنين به روزگار ما که در صفحات طلايي پاييز جا مانده ايم...