احمد شاملوا
این شعر بسیار زیبا از احمد شاملوا رو از وبلاگ ققنوس کشیدم بیرون که بسیار قشنگ بود...
در تمام شب چراغی نيست.
در تمام شهر
نيست يک فرياد.
ای خداوندان خوفانگيز شبپيمان ظلمتدوست!
تا نه من فانوس شيطان را بياويزم
در رواق هر شکنجهگاه پنهانیی اين فردوس ظلمآيين،
تا نه اين شبهای بیپايان جاويدان افسون پايهتان را من
به فروغ صدهزاران آفتاب جاودانیتر کنم نفرين،
ظلمتآباد بهشت گندتان را در به روی من
بازنگشاييد!
در تمام شب چراغی نيست
در تمام روز
نيست يک فرياد.
چون شبان بیستاره قلب من تنهاست.
تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانام در دهان بسته ست.
راه من پيداست
پای من خستهست.
پهلوانی خسته را مانم که میگويد سرود کهنهی فتحی قديمی را.
با تن بشکستهاش،
تنها
زخم پردردی بهجاماندهست از شمشير و، دردی جانگزای از خشم:
اشک میجوشاندش در چشم خونين داستان درد،
خشم خونين، اشک میخشکاندش در چشم.
در شب بیصبح خود تنهاست.
از درون بر خود خميده، در بيابانی که بر هر سوی آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشم ناک از رنج زخم و نخوت خود، میزند فرياد:
ــ در تمام شب چراغی نيست
در تمام دشت
نيست يک فرياد...
ای خداوندان ظلمتشاد!
از بهشت گندتان ما را
جاودانه بینصيبی باد! باد تا فانوس شيطان را برآويزم
در رواق هر شکنجهگاه اين فردوس ظلمآيين!
باد تا شبهای افسونمايهتان را من
به فروغ صدهزاران آفتاب جاودانیتر کنم نفرين!
برای استاد عزیز مهدی گلچین!! اولین بار این شعر قشنگ رو با تمام احساسش از مهدی شنیدم. بسیار زیبا و دلنشین و رسا با طنین خاصی که می خوندش مفهومش رو منتقل می کرد...
Anonymous نوشته:
http://ourperspective.blogspot.com
آدرس وبلاگ این دوست عزیزه که این شعرا ازش بیرون آوردم... شرمنده که یادم رفت تو خود پست لینکشو بذارم!
فعلن