منشی تلفنی


اول چشم چپش رو باز كرد. مثل آدمايي كه از يه چيزي ترسيده باشن وخودشون رو به خواب ميزنن و زير چشمي اوضاع رو مي پايند. حالا ديگه عقربه هاي ساعت هم روي هم اومده بودن. مثل اينكه حرفهاي حافظ موسوي درست در اومده بود . ساعت شمار و دقيقه شمار رو زمان هم نميتونست از آغوش هم جدا كنه...و فكرش رو بكن چي ميشه اگه روزت رو با هم آغوشي عقربه هاي ساعت شروع كرده باشي.شايد همين موقع بود كه جمله هميشگي رو گفت:
- شايد امروز روز خوبي باشه... شايد امروز كه زنگ بزنم...
صورتش رو شسته نشسته اولين سيگار رو روشن كرد و بعد سراغ تلفن رفت...ناگهان سيگار از لبش افتاد. با خودش فكر ميكرد كه روزي كه چنين ميمون و مبارك شروع شده رو نبايد با سيگار ادامه داد.
با اميد تمام رفت و بهد از حدود يك ماه براي خودش صبحانه درست كرد.
- آره امروز با هميشه فرق ميكنه...
• چند وقت پيش هر كي كيوان رو توي محله ميديد به سرخوشيش غبطه ميخورد.اما حالا فكر ميكنم يك هفته اي ميشد كه حتي خودش رو هم توي آينه نديده بود.
البته يك بار ديگه هم سابقه اين رو داشت. اون باري كه توي دانشگاه به خاطر آغاجري تحصن كرده بودن..يك هفته...يادش ميومد كه با اكبر و سعيد رفتن پيش رييس دانشگاه... همونجا بود كه ديگه از هدف و حرفاش يادش رفت.فقط نگاه ميكرد...كه اكبر گفت:
- تو چت شده؟!
نفهميده بود. فقط ميدونست كه منشي رو دوست داره.
همه اينها توي ذهنش گذشت و هنوز ساعت 12 بود... انگار دنيا ايستاده بود تا كيوان بتونه افكارشو مرور كنه. ميدونست كه امروز با هميشه فرق ميكنه...
• از فردا هر روز دفتر رييس زنگ ميزد و خدا خدا ميكرد تا رييس نباشه تا اون بتونه بگه:
- ممكنه بگين كجا تشريف بردن...كي ميان؟
و سعي ميكرد تا مكالمه رو طولاني تر كنه تا هرم نفس هاي منشي رو بيشتر بتونه حس كنه.
اولين باري كه منشي رو توي دفتر رييس ديده بود ساعت 12 بار زنگ خورد.اصلا از اون روز دنيا روي 12 ميچرخيد. ميدونست كه رييس ساعت 12 به بهانه نماز جيم ميشه و ميشه راحت حرف زد...
شايد تقصير آغاجري بود...
اولين باري كه باهاش توي پارك لاله قرار گذاشته بود و همه حرفاي تو دلشو توي 5 دقيقه زده بود منشي با لبخندي فقط گفت:
- مطمئني؟
هيچ وقت اينقدر مصمم نبود... حتي توي تحصن... حتي توي مسخره كردن باباي اكبر كه بقال محلشون بود.
منشي ها به جواب هاي تلگرافي دادن عادت دارن...."مطمئني؟!"...مثل ناقوس كليسا توي ذهنش زنگ ميزد. كارش زنگ زدن به دفتر رييس شده بود. تا وقتي كه رييس دانشگاه منشي رو در حال صحبت كردن با كيوان گرفته و اخراجش كرده بود.
شايد تقصير رييس بود...
از فردا منشي خونه بود. براي كيوان زياد فرقي نكرده بود.زنگ ميزد... بدون اينكه تو اون لحظه ها ذره اي به گذشته يا آينده فكر كنه....
• هنوز ساعت خونه 12 بود.دستش به شماره گبر رفت و 3376222 رو گرفت.صدايي از اون ور خط ميگفت:
- با عرض سلام. لطفا پس از شنيدن صداي بوق پيغام خود را بگذاريد.
نه...نه...امروز ديگه نبايد اينجوري ميشد. آخه با هميشه فرق داشت. يكماه بود كه صداي تكراري منشي همين رو زمزمه ميكرد..از همه پيغام گيرا(يا همون منشي هاي تلفن!) بدش ميومد.هيچ وقت پيغامي نگذاشته بود.يك نگاه ديگه به ساعت كرد.هنوز روي 12 اصرار ميكرد.
شايد تقصير خواب هر شب بود...
يك نفر.. حتي زيبا تر از منشي... لب روي لبانش ميگذاشت و بعد صدايي توي گوشش ميپيچيد كه:
- با عرض سلام. لطفا پس از شنيدن صداي بوق پيغام خود را بگذاريد.
كمي شبيه اتفاقي بود كه افتاد....اتفاقي كه اصلا فكرش رو هم نميكرد.. كه با يك بوسه ديگه تلفني برداشته نشه.
همونجا بود كه از ترس فقط چشم چپش رو باز كرد و ديد ساعت 12 هست و عقربه ها روي هم افتادن...يه كم كه دقت كرد ديد يه ماهه كه باطري ساعت رو عوض نكرده.و شايد خودش باعث بوسه هاي مكرر عقربه هاي ساعت شده بود.
شايد تقصير خودش بود.
اينبار تصميم گرف بعد از شنيدن صداي بوق گوشي رو قطع نكنه.ميخواست يك جمله فلسفي بگه... اول ميخواست جمله صادق هدايت رو بگه كه :"در زندگي آدم دردهايي هست كه روح آدم رو توي انزوا ميخوره". بعد ديد خيلي چيپه! خيلي هم تكراريه.
شايد تقصير زندگيش بود كه يك ماه توي حلقه تكرار افتاده بود.
گفت:
- ساعت 12 به وقت من ميباشد!
دقت كه كرد ديد دقيقا مثل تلفن گويا(119) جملات رو ادا كرده. با چشماي خيس خنده تلخي كرد..كيوان مثل منشي ساعت گوياي شهر شده بود...
ساعت 12 به وقت من!
آره امروز با هميشه فرق ميكرد...شايد خيلي فرق ميكرد.
تصميم گرفت كه به ساعت باطري نندازه.شايد به حرمت 12...شايد به حرمت بوسه هاي عقربه ساعت شمار و دقيقه شمار...
سيگاري روشن كرد.تا نصفه كه كشيد يادش اومد كه امروز شايد با بقيه روزا فرق داشت....
خرداد 85