لا...
بگذاريد مرور كنيم خاطراتش را...
از كودكي تصاوير مبهمي در ذهن بزرگش نقش ميبندد . نور مطلق و هبوط روي بالهاي فرشتگان. روزهاي زيباي
آغوش پدر بزرگ را به خاطر مي آورد و كشيدن عباي وحدت بر سرشان... آن روزها پدر بود ، دستان مادر هنوز گرم و پدر بزرگ مثل هميشه و.......... تا آن روز سياه كه پدر بزرگ در اين دنياي بي مروت تنهايش ميگذارد و كودك ما طعم اولين تنهايي را ميكشد.روزها مانند باد ميگذرند... مادر در كوچه كتك ميخورد و كودك در سني كه كودكان پاپتي مدينه مشغول بازيند با حق و باطل مواجه ميشود و درد هاي فهميدن را با همان شانه هاي كوچك حس ميكند.پدر را ميبيند كه براي صلاح مردماني كه از پشت به وي خنجر ميزنند ايستادگي ميكند. مادر در ره عشق به آغوش پدر بزرگ باز ميگردد و باز هم پدر دم نميزند و شبگريه هايش را حاشا اگر غير از چاه كسي بشنود. كودك ما ميخواهد مثل همه مويه كند بر سر كوبد قبر مادر را بغل گيرد و....نه! انگار سرنوشت قصد دارد كمر كودك را خم كند. ا. پايداري را از پدر مي آموزد و دم نميزند....روزهاي جواني در خانه نشيني پدر و ديدن چشمان پر درد وي ميگذرد.بغض پدر را هنگام اداي جمله “ براي يك مرد هيچ چيز سخت تر از بسته بودن دست ها نيست “ را ميفهمد.
كوچه هنوز بوي خون مادر ميدهد.....
پدر بار ديگر دست بيعتش را به دست همهن كساني ميدهد كه 25 سال پيش دست پدر را فشردند و از پشت خنجر زدند.اندوه پدر هيچ گاه پاياني ندارد و چاه كماكان پر ميشود. اندوه حماقت مردم. اندوه تحجر كساني كه فقط و فقط از سر جاهليت دين را با شمشير دين قرباني ميكنند...
كساني كه بر پاره كاغذ هايي بر سر نيزه هايي سجود ميكنند كه ..... و فريادي كه در گلوي پدر خفه ميشود كه آهاي مردم باز هم قبله تان را عوضي گرفتيد.آهاي مردم خدايتان را با شمشيري كه در راه وي تيز كرديد به قتلگاه نبريد...
پدر در فرخنده سحري هنگام خضوع در برابر حق به شمشير باطل به آرزوي ديرينه ميرسد . ديگر صداي ناله هايش امان از چاه نميبرد. نه ديگر كسي صداي ذوالفقار ميشنود و نه صداي پا در شب هاي كوفه... پدر هم دوباره در جايي ديگر به زير عبايي ميرود كه سالها پيش......
“لا” حرفيست كه شور انگيز ترين خاطراتش را زنده ميكند. اصلا همه چيز با همين “لا” شروع ميشود. چه آن
“لا اله الالاه” سالها پيش پدر بزرگ ......تا سيلي كه بوي كوچه ميدهد...... تا “لا” كه پدر به عبد الرحمن عوف (در مجلسي كه براي تعيين خليفه سوم ترتيب داده شده بود) ميگويد..... اصلا شايد از همان جاست كه راهي پر خطر فرارويش قرار ميگيرد و...... (1)
راهست راه عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست......
پدر بزرگ....مادر....پدر.....
بغضي نهان را در بند بند صلح نامه برادر در مي يابد... راه هر لحظه صعب العبور تر ميشود....
حالا جلوي خانه كعبه ايستاده . پسرك كوچك ما مرديست با كوله باري از خاطرات دردناك... زندگي كه در آن پدر حتي در قتل مادر و هزاران اتفاق ديگر سكوت ميكند ولي در مجلستزوير “لا” ميگويد....
ميداند كه حكم كسي كه مكه را در هنگام زيارت در آن روز خاص ترك كند چيزي جز تكفير نيست...
تكفيري به دست كافران كه بر روي بازوان توانمند جهل مردم!!! به خدايي مشغولند.....و مرد ميخواهد بار ديگر راز “لا” را هويدا كند. ميداند كه پا در راهي بي برگشت ميگذارد. ميداند كه اكثر همراهان سياهي لشكري بيش نيستند .
ميداند كه همه را بايد فدا كند و خواهر و همسر و كودك را به دست كساني بسپرد كه به خودشان هم وفا ندارند چه رسد به..!!
حالا 2 انتخاب دارد.درنگ نميكند و “لا” را برميگزيند تا ما را به رمزي نزديك تر كند. به رازي كه خانه خدا و زيارت آن و در مقابلش ارزشي ندارند!....
حسين امروز (1384/11/19) غمگين تر از هميشه آن بالا بر ما دوستدارانش! نظر ميكند و دستور حفر چاهي در بهشت را ميدهد!!!!! خون هايي كه براي اين ريخته شدند كه به ما بفهمانند كه ذات انسان فراتر از سازش با نامردمي هاست.. حال خود ما محبان! نامردمانيم . هر روز جلوي ديد ما مسيحاني به زندان ميروند! يا كودكي در كوچه سيلي ميخورد...و ما هنوز خموشيم و آيا واقعا ارزش خون هاي ريخته شده را داريم ؟....
اانسان هايي كه همه روزه براي كسب لقمه اي بيشتر به هم خوابگي با ديوهايي تن ميدهند كه شيشه عمرشان به دست همان انسان هاست!
بگذريم...سالهاست از آن ميگذد و ما براي نميدانم دست بريده يا سر بريده يا... گريه ميكنيم و عزا داري بدون اينكه ذره اي براي فرداهامان اندوخته باشيم كه شايد فردا انسان شده باشيم...
محرم براي آدم شدن است.....نه براي گريه كردن . از خدا ميخوام اول از همه خودم بتونم به عقايدم عمل كنم....شما هم برام دعا كنيد.
حالا يه شعر از آقاي دهقانيان....
همزاد دليري و شجاعت بودي
همپايه آسمان مناعت بودي
در مسجد كربلا در آن ظهر غريب
هم پيش نماز و هم جماعت بودي
×
هم دشت به زير خونشان بود دريغ
هم خون شفق بر آسمان بود دريغ
آن روز غروب را مجسم بكنيد
آن سرخترين روز جهان بود دريغ
بر عاطفه ها قيام كردي مولا
رو سوي سپاه شام كردي مولا
حاشا كه كمك بخواهي از دشمن خويش
تو حجت را تمام كردي مولا
من اشك به خون تپيده ام يا مولا
از چشم غمت چكيده ام يا مولا
داني كه چرا مريد راحت شده ام؟
از بس كه يزيد ديده ام يا مولا
هم حي الالفلاح او خونين بود
هم سجده بي سلاح او خونين بود
افسوس كه چند ساعتي بعد نماز
پيشاني ذوالجناح او خونين بود
هر همسفري كه برده بودي مولا
بر دشنه و خون سپرده بودي مولا
آن لحظه كه رو به سوي ميدان كردي
هفتاد و دو زخم خورده بودي مولا
گويند تمام روزه عاشوراست
گويند تمامي زمين كربوبلاست
اين حرف به جاست چون كسي مثل حسين
هر موقع و هر كجا كه باشد تنهاست
هر چند هميشه در پناهت بوديم
يك عمر دخيل بارگاهت بوديم
از فهم تو عاجزيم و شايد آن روز
ما نيز ز دشمنان راهت بوديم
...............................................
خوش باشيد.
(1) : نزدیک به متن دکتر شریعتی در کتاب تشیع علوی- صفوی