پستی برای تو و من!!!
به نام حق و حقیقت و ایمان، راستی و درستی، پاکی و کمال، عشق و دوستی، محبت و مهربانی و و و...
و به نام او می نویسم و پس از مدت ها به یاری او می نویسم...
می نویسم چون او هست. زیرا که فقط او هست و بس. پس این نوشتن من نیست که مهم است. مهم، زیبا دوست داشتن، عشق، و در خلوت تنهایی تو و من، اوست.
همه می نویسند، اما من می نویسم از نمی دانم ها. می نویسم از چیزهایی که نمی دانم. از آن هایی که وقتی دوست داری از دستشان رها شوی می گویی نمی دانم. شاید این بهترین و تنها کاریست که می تواند از فکرشان بیرونت آورد. بگویی نمی دانم و تمام... ولی نه! این روزها آن قدر زیاد شده اند که حتی برای لحظه ای، حتی در خواب هم راحتت نمی گذارند! چراهایی که دامنت را پر کرده اند و خود هیچ جوابی برایشان نمی یابی و شاید حتی اگر با خودهایی دیگر هم، نشود!
اسرار عزل را نه تو دانی و نه من
این حرف و معما نه تو خوانی و نه من
پس از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بیفتد، نه تو مانی و نه من
مثلا چرا من الآن برای گفتن و نوشتن درونم با کلمات بازی می کنم؟ و آخر هم هیچ نمی گویم!
چرا ما باید با جامعه یا بهتر است بگویم "در" جامعه ای زندگی کنیم که اصلا انگار با آن هیچ سنخیتی نداریم! از یک قوم و قبیله و ملیت و مذهب نیستیم، با آن غریبه ایم! شاید بیگانه ای بیش نیستیم! اما تو و من که در آن پا به قفس گذاشتیم، رشد کردیم، متبلور شدیم. همیشه با آن بودیم، در آن بودیم، زندگی کردیم و، و، و در آن خواهیم مرد. اما باز هم بیگانه! غریب! تنها!...
چرا باید در اختیار مغز فندقی هایی باشیم که حتی آن قدر رشد نکرده اند که بدانند اگر همه چیز را بشود فراموش کرد یا رها کنند، کنار بگذارند؛ ولی ایمان و عقیده و خود حقیقی و واقعیت محض خود را که نمی شود پنهان کرد، نمی شود ترک کرد، یا که فراموش کرد و بوسید و یه کناری گذاشت!!!
چرا آدم ارزش والای انسانی خود را کنار می گذارد و به جای اصلاح خویش و تغییر در خود، نه در ظاهر و نمود خود، نه تغییر در روح فرهنگ و میراث انسانیت و نه تغییر در زیبایی ها، به فکر پاک کردن هر چه برای لحظه ای به کاهش خوش نیامد، تغییر دیگران به زور و زر، به فکر تغییر در آداب و رسوم و روح زیبایی می افتد و به خیال خام خود می خواهد از خودش، از وجودش، از فرهنگش، از بودنش، از ملت و ملیتش بگریزد.
چرا در کشور ما این روزها هیچ کس نمی گوید که چرا ایمان نیست؟ چرا نور نیست؟ چرا نان نیست؟ پس کجاست آن فرهنگ و تمدن و تاج و تخت و شکوه 2500 ساله ی ایران ما؟ پس کجایند آن کوروش ها، کاوه ها و فریدون ها، رستم ها و سهراب ها و سیاووش ها و دیگر ایرانیانی که همیشه با شنیدن نامشان به روح بزرگ آنان در خود می بالیدیم که ما ایرانی هستیم؟!؟!؟! پس چه شد آن روزها که مردم ایران ما متمدن ترین، با فرهنگ ترین و دانشمندترین و کهنه ترین و نوترین مردم بودند؟
تا کی می خواهیم همه کافر و خود را مسلمان و خدا پرست بدانیم، در حالی که خود نمی دانیم "خود" می پرستیم یا "خدا"؟
تا کی می خواهیم همه غیرت ایمانی، عقیدتی و فکری و مذهبی خود را بر سر ضعیفان، زنان و آنان که دستشان زیر سنگمان اسن خالی کنیم؟ بی غیرتی را در آن ندانیم که ما را بی فرهنگ، ما را وحشی، ما را غیر متمدن و چه و چه و چه بنامند؟ در آن که خود واقعی خویش را به همگان نشناسانیم؟ این بار انگار:
عید دیوهاست، آدم گله داره!
دنیا مال اوناست، آدم گله داره!
سپیدی روسیاست، من گله دارم!
سیاهی پادشاست، تو گله داری!
تا کی می خواهیم عشق، پاک ترین هدیه ی خدا به انشان را انکار کنیم؟ و با چشم شهوت و خیال و فکر بیهوده و باطل به آن بنگریم و آن را آفت جان و مسبب نزول و رکود و بی چیزی و بنامیم و با این اسامی آن را بیالاییم. عاشق را طرد کنیم یا به مسخره بگیریم، به جای آن که این احساس پاک و این تولد دوباره را به او تبریک و شادباش بگوییم. این امانت را در خود پنهان کنیم، مبادا که بفهمند که من... من... که من دوست می دارم. و تو دوست می داری و همه دوست می داریم و مگر نه این است که:
اگه عشقی نباشه، آدمی نیست
اگه آدم نباشه، زندگی نیست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من به جز شرمندگی نیست...
تا کی می خواهیم از گذشته ی خویش، گذشته ی ملی درخشان خویش فرار کنیم؟ تا کی می خواهیم که به جای این روزهای شاد و اعیاد قدیمی خودمان، عید بیگانه را، عیدهای من درآوردی جدید را به خورد جامعه و ملت بدهیم. و آنان را از گذشته ی خود دورتر و بیگانه تر سازیم...
اگر بخواهم باز هم بنویسم که شاید هیچ وقت تمام نشود که بشنوم. پس به همین بسنده می کنم که گفتم و نوشتم و ازین پس منتظرم تا روزی بیاید که دیگر به جای این ها به فکر رشد و تعالی همدیگر باشیم، به فکر جامعه ی آباد و سالم و آزاد باشیم. روزهایی بیاید که به جای گفتن و دست یاری دراز کردن، بیش تر عمل کنیم. روزهایی خوش همچون گذشته ی خودمان، به مانند سروی پرامید دستی دراز کنیم و چیزی آرزو کنیم، عشقی آرزو کنیم پاک پاک پاک برای هم...
یه شب ماه میاد
به امید آن شب
و در آخر هم یه ترانه ی غمبار غمناک از خواننده ی دمبل ایران!!!...!!!
هنوزم در پی اونم که میشه عاشقش باشم
مث دریای من باشه منم چون قایقش باشم
هنوزم در پی اونم که عمری مرهمم باشه
شریک خنده و شادی، رفیق ماتمم باشه
هنوزم در پی اونم که عشقش سادگی باشه
نگاهای پر از مهرش پناه خستگیم باشه
میگن جوینده یابندس، ولی پاهای من خستس
من حتی با همین پاها می رم تا حدی که جا هس
هنوزم در پی اونم که اشکامو روی گونم
با اون دستای پر مهرش کنه پاکو بگه...