بیایید دیگر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد!|!


با نام یکتاترین، یگانه ی عالم، به نام صاحب میکده

سلام بر تو ای مست خراب، نشسته بر در میخانه ی یار...

چنتا شعر بد مست، خدای، دیوانه ی مجنون در به در پر از درد و پر از حرف براتون آوردم...
امیدوارم که این شعرها خاطراتتون رو تازه تر از همیشه کنه... اولیش رو از ترانه ی خرابات از آلبوم خرابات بلبل خاموش شده ی ایران انتخاب کردم:

« خرابیم و خراباتیم، همه شب زنده دار امشب
همه عاشق، همه مجنون، به مستی بی قرار امشب

بیا ای سوته دل، ساقی! به مستی بی ملالم کن
خدایا امشب این می را حلالم کن، حلالم کن...

به یادش باده می نوشم، که با دردش هم آغوشم
به یک جرعه، به صد جرعه! نشد دردش فراموشم
...
غریبی موند و تنهایی، ازین غربت دلم تنگه
بیا ساقی پناهم ده، که سقف آسمون سنگه

مبادا ای رفیق امشب، نگیری ساغر از ساقی
نمیدونی چه کوتاهه، شب مستی و مشتاقی

خدایا درد عشق امشب، تو قلبم آشیون کرده
به می محتاج محتاجم، که می درمون هر درده »

گفته های زیادی بود که هی در ذهنم نوشتم و پاک کردم که این درد عاشقی خود بی زبان است و این کلمات خود تیشه به دست اند تا ریشه اش را با قصار خود بزنند و بخشکانند و ببرند و به نبودی که نه نابودی بکشانندش...

و دیگری اختصاص داره به شعر استاد معینی کرمانشاهی که با صدای پر از غم استاد علی رضا افتخاری زینت داده شده و خود بر غم جانگداز آن می افزاید...:

« این همه آشفته حالی
این همه نازک خیالی
ای به دوش افکنده گیسو
از تو دارم از تو دارم

این غرور عشق و مستی
خنده بر غوغای هستی
ای سیه چشم سیه مو
از تو دارم از تو دارم

این تو بودی کز عزل خواندی به من درس وفا را
این تو بودی کاشنا کردی به عشق این مبتلا را

من که این حاشا نکردم، از غمت پروا نکردم!!!

من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا می شناسم
من خود شیوه ی نگه چشم مست تو را می شناسم

دیگر ای برگشته مژگان! از نگاهم رو مگردان!!!

دین من، دنیای من، از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من، سودای من، از نور بی پایان تو رونق گرفته... »

وای!!! که چه توصیفی!!! چه قشنگ! دوست داشتنی دلت رو به تصویر میکشد و چه زیبا او حتی با این کلمات ناقص توصیف می کند. حقّا که شنیدن کی بود مانند دیدن!!!
کی بود مانند دیدن؟؟؟
کی بود مانند دیدن؟؟؟
دلتنگم!!! من اگه اسیر خاکم / تو که جات تو آسمونه

دلم نیومد برم و این فال شب یلدام رو ننویسم... ببینین که این حافظ چی میگه:

« عمریست تا براه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یک سو نهاده ایم

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مهر و نهاده ایم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم

عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ی ابرو نهاده ایم

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نها ده ایم

تا سحر چشم یار چه بازی کند باز
بنیاد بر کرشمه ی جادو نهاده ایم

بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم

در گوشه ی امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم

گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست
در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم... »

محمدجون این هم جواب تو، تو و دل عاشقت:
به خدای عاشقان قسم که:
« عقل در آمد که طلب کردمش / ترک ادب بود، ادب کردمش »

و حرف آخر:
« تو ستاره ی غریبی، تو شکوه باور من
شب عاشقیست یارا بنشین برابر من

تو چه کرده ای که با تو شده عشق تار و پودم؟
تو چه کرده ای که عمریست پی تو در سجودم؟

تو چه کردی که عمری ز پیت دویده ام من
به خدا قسم که با تو به خدا رسیده ام من

چه شکسته ایستادی! چه شکسته تر پریدی!!!
به طواف عاشقانه حرم خدا رسیدی... »