خراب میشم!!!


به نام یزدان، به نام هورمزد زرتشت، به نام خدا، به نام الله؛

پا گذاشتن لوبیاییان را به عرصه ی سیاست بی پدر مادر (مخصوصن در ایران) را نمیدانم تبریک بگویم یا تسلیت یا تهنیت؟؟؟!!!

به قول دکتر شریعتی سیاست از من نبود، ما از یک سنخ نبودیم، اما همچون کودکی مرا به شیطنت های بچه گانه ی خود جلب میکرد... پس اجازه بدید که نظراتم را در این مورد نگویم که خود حکایتیست بی سر و ته!

امشب دنبال یه شعر نابم... با بچه ها که صحبت می کردیم من از "فاسد شدن" گفتم. دوستی پرسید که ینی چی اینی که هی میگی؟ گفتمش که وقتی شعر حافظ رو میخونی از می و مستی و طرب و شوق و جنون و ... صحبت میکنه... وقتی که به عرفانش پا میذاری تازه می فهمی که این اصطلاحات ینی چی! حالا من از فساد صحبت می کنم. منظورم ازین کلمه حالتی (Mood) ایست که وقتی یه شعر ناب، یه شعر که همه ی خاطراتت رو نو می کنه!!! می خونی بهت دست میده، همین طور وقتی که یه آهنگ غمگین با یه شعر خراب کننده رو گوش میدی، همین طور وقتی که با یکی که حرفاش برات حجته گوش میدی... و هزاران جای دیگه که این حالت کذا بهت دست میده.

حالا من امشب بیش تر از هر چیز دنبال یه متن خراب کننده ی بد مست می گردم که بخونم؛ دنبال یه آهنگ جنون آمیز که خرابم کنه، یه ترانه مثل این، که با صدای پر از درد فرهاد محشره:
« جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه
کی میدونه تو دل تاریک شب چی میگذره
پای برده های شب اسیر زنجیر غمه

دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده

من اسیر سایه های شب شدم
شب اسیر تور سرد آسمون
پا به پای سایه ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون

چراغ ستاره ی من رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه
توی خاک سرد قلبم بذر کینه میکاره

مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو این ور و اون ور میزنه
تو رگای خسته ی سرد تنم
ترس مردن داره پرپر میزنه

دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده »

می خوام با اجازه ی فرهاد یه کلمه ی این شعر رو تغییر بدم. میخوام بگم:
« مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو این ور و اون ور میزنه
تو رگای خسته ی سرد تنم
ترس بودن داره پرپر میزنه »

شاید این طوری جنونم رو ببره بالاتر... نه این طوری خوب نیست...
بازم می گردم:
این ترانه ی قدیمی داریوش چطوره؟ درد دلش با یه گل شقایق سرخ خون مالی شده:
« دلم مثل دلت خونه شقایق
چشام دریای بارونه شقایق
مثه مردن میمونه دل بریدن
ولی دل بستن آسونه شقایق

شقایق درد من یکی دو تا نیست
آخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست
شقایق آی شقایق، گل همیشه عاشق

شقایق این جا من خیلی غریبم
آخه این جا کسی عاشق نمیشه
عزای عشق غصش جنس کوهه
دل ویرون من از جنس شیشه

شقایق آخرین عاشق تو بودی
تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت
ته گل خونه های بی کسی برد
شقایق وای شقایق، گل همیشه عاشق

دویدیم، دویدیم و دویدیم،
به شب های پر از قصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامون و تقدیر
ولی ما عاقبت از هم بریدیم

شقایق جای تو دشت خدا بود
نه تو گلدون، نه توی قصه ها بود
حالا از تو فقط این مونده باقی
که سالار تموم عاشقایی
شقایق وای شقایق، گل همیشه عاشق »
نه این که اصن حرفای دل من نیست، پس این جوری که اصن خوب نیست...
می گردم و می گردم تا چشام به این آهنگ میفته:
« دلم تنگ است؛
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد،
چنین آشفته بازاری... »
شاید این اوضاع دل تنگ من باشه، ولی آخه من که حال و هوای دلم رو نمی تونم توصیف کنم...
برمیگردم به همون شعر « نمی دانم چه می خواهم بگویم... »
این چشم من هم که دیگه طاقت یاری نداره، که بخوام منتش رو بکشم که کمی با دلم گریه کنه... آخه « اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی یاد... »
پس امشب من چی می خوام؟؟؟ یه چیزی می خوام که آرومم کنه؟ شماها سراغ دارین؟
ولی بازم این امیده که به دادم میرسه:
« اشاره کن که بشکفم حتی در این یخ بستگی
درین ترانه سوزی و درین غزل شکستگی

طلوع کن طلوع کن، برین ستاره مردگی
که از تو تازه می شود این خلوت سرخوردگی

طلوع کن، که بودنم تازه کنی
دست مرا بگیری و با بوسه اندازه کنی

آینه پر میشود از جوانی خاطره ها
تن تو و شرم من و خاموشی پنجره ها

اشاره کن که من به تو به یک اشاره می رسم
رنگین کمان من تویی که به ستاره می رسم

من به تو شک نمی کنم طلوع کن
از تو به پایان می رسم شروع کن

طلوع کن، طلوع کن... » مرسی ابی!
اینم یه شعر پر از خواهش و تمنا و نیاز:
« ظهر بدرود، روز موعود؛ سایه ی سرد تو بر سرم بود
من همیشه دیر دیرم؛ دست خوب تو کو تا بگیرم؟
فرصتی نیست، مهلتی نیست؛ از سکوت تو این سایه زخمیست
مرحمی باش، همدمی باش؛ این گل تشنه را شبنمی باش
ای که دستت را می شناسم؛ از سکوتت می هراسم
من غزلپوشی بی لباسم؛ بشناسم، بشناسم
تو بخوان ازین شب یلدا؛ وقت آفتاب، فتح تاریکی، فتح مرداب
تو برقصانم تا ستاره، تا سپیده؛ تا که نور از راه نرسیده
غیبت نور، غیبت ساز؛ فصل بی حرفی وقت آواز
کو ترانه، تا بخوانم؟ از سپیده در شب آغاز »

و در آخر هم یه آهنگ خاطره انگیز خیلی قدیمی از خانوم شکیلا:
« نوایی، نوایی، همه باوفایند...
غمت در نهان خانه ی دل نشینت، به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار و گریم، که از گریه ام ناقه در گل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی، ز بامی که برخاست مشکل نشیند
بنازم به بزم محبت که آن جا، گدایی به شاهی مقابل نشیند

به پایم خلد خار آسان برآرم، چه سازم به خاری که بر دل نشیند
به دنبال محمل سبک تر قدم زن، مبادا غباری به محمل نشیند
خوشا کاروانی که شب را طی کرد، دم صبح اول به منزل نشیند
نوایی، نوایی، الهی ور افتد نشان جدایی جوانی بگذرد تو قدرش ندانی... »

فک می کنم که به قول شاملو آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان داشتم و این تنها چیزیست که امروز من به دستان دارم... همین. فعلن