این جا نوای عشقه، کرب بلای عشقه...


به نام خدای ح.س.ی.ن؛

...اما شب عاشوراست امشب، و من نمی دونم از کجا باید شروع کرد، شاید از
حج......... یا
طواف......... یا
عرفه......... یا
محرم......... یا
کربلا......... یا
عاشورا......... یا
حر......... یا
حبیب......... یا
.........
علی اکبر......... یا
علی اصغر......... یا
عباس......... یا
حسین......... یا
زینب......... یا
علی......... یا
فاطمه......... یا
محمد......... یا
.........
نمی دونم از کجا شروع شد!!! اصن شاید از همون اولش شروع نشد، شاید این راه ادامه داشته، شاید من نخواهم فهمید که شروعش چه بوده، کجا بوده...
خیلی وقته دوست دارم بنویسم،شاید بهتر بود من!!! نمی نوشتم از حسین، از این روزها و این شب ها... ولی...

گفتم حج؛ از دکتر شریعتی حج رو اینگونه آموختم:
« حسین یک درس بزرگ تر از شهادتش به ما داده است، و آن نیمه تمام گذاشتن حج! و به سوی شهادت رفتن است... تا به همه ی حج گزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم بیاموزد که اگر امامت نباشد، اگر رهبری نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین نباشد و اگر یزید نباشد، چرخیدن بر گرد خانه ی خدا با خانه ی بت مساوی است...»

گفتم طواف؛ پشت جلد کتاب دکتر طرحی رو دیدم که مربعی مشکی در وسط و فلش هایی در جهت عقربه های ساعت به دورش در گردش بودند، اما یک فلش سرخ در خلاف جهت در حال خروج ازین گرداب بود...
« همه غلطی می چرخند الا یکی: همان فلشی که در مخالف دیگران است –حسین– و تنها اوست که به دعوت شهادت، طواف را ترک می کند...»

و کربلا، کرب بلا؛
این شعره شاید بتونه حرفامو بزنه:
« کربلا قصه ی مظلومیته، کربلا خاک غم و شهادته
کربلا باغ پر از شقایقه، کعبه ی دل هزارون عاشق
این جا آواره میشن کبوترا، این جا خم میشه قد صنوبرا
این جا رنگ آسمون سیاه میشه، این جا کشته مث بیگناه میشه
این جا تشنه ماهیا فدا میشن، شاپرک ها زخمی جفا میشن
این جا سرزمین لاله ها میشه، این جا قتلگاه عاشقا میشه »

و اما عاشورا؛ و امشب شب عاشورا... چه شبی؟!؟ میخوام براتون داستان بگم، یه داستان تکراری که هر بار خوندن و شنیدنش برای من یه جذابیت دیگه داره...:
... شب، حسین فاطمه یاران رو در خیمه گرد خود جمع می کنه، همگی مردان، جنگجویان و شمشیر زنان بنی هاشم، همگی عاشقان رو جمع میکنه، ... چرا؟ چی می خواد بگه؟؟؟ حسین پسر علی، چی با یاران خود می خواد بگه؟
« ...ای یاران من، فردا روزیست که می دونم از میان شما کسی از گرز و شمشیر و نیزه و قتل و غارت این وحشیان دو روی بی صفت در امان نخواهد موند، و ناموس و زن های شما بعد از شهادت مورد هجوم و حمله و بی حرمتی این از خدا باخبران منکر حق قرار میگیرن، و من امشب شما رو این جا جمع کردم تا بگم هر کی توان آن نداره می تونه از تاریکی شب استفاده کنه و خودش رو و خونوادش رو نجات بده و من چراغا رو خاموش می کنم تا راحت و آسوده بتونید برید... »
اول به هم نگاهی کردن و آتشی در وجودشون شعله ور شد و یه دفه صدای گریه بود که از خیمه بلند شد... عباس با آن هیکل تنومند و رشیدش از جا بلند شد، سایش خیمه رو در بر گرفت، صدا زد یا حسین، برادرم، این چه خواسته ایه که از ما داری؟ عباس برات بمیره... این چه حرفیه که می زنی؟ حبیب هم بلند شد و گفت: « یا ابا عبد الله! چی میگی؟ کجا بریم ما؟ تو رو بین گرگ صفتا تنها بذاریم، بریم؟...، ما چه طور بعد مرگمون تو چشای جد بزرگوارت نگاه کنیم؟ » همشون یکی یکی گریه کنان اعلام وفاداری کردن و حسین فاطمه در آخر بهشون گفت حالا که این طوریه بیاین جاتونو تو بهشت بهتون نشون بدم. از لابه لای دو انگشت دستش اصحاب یکی یکی اومدن و دیدن و شکر گفتن و از خیمه رفتن بیرون... اما همه که رفتن بیرون حسین متوجه شد که یکی انتهای خیمه نشسته سرش رو تو زانهاش گرفته... چراغ به دست رفت جلو، دید یه جثه ی کوچیکی هستش، که داره یواشکی گریه می کنه... حسین دستشو زیر چونه ی کوچولو برد. دستش از گریه ی اون بچه خیس شد، سرشو که بالا آورد دید قاسم پسر حسن، برادرشه، نوازشش کرد تا گریش بند اومد. ازش پرسید که چرا گریه میکنی عمو؟ چی شده؟ بهش گفت: « عمو! تو به همه جاشونو تو بهشت نشون دادی، اما من نفهمیدم بالأخره تکلیف من چی میشه؟ »
این جای داستان میگن این دو نفر با هم کلی صحبت می کنن. تا حسین کودک رو آروم میکنه و ازش می پرسه « شهادت در پیش تو چه شکلیه؟ » و در جواب میشنوه « عمو! از عسل هم شیرین تره »... به راستی که
« عشقبازی کار هر شیاد نیست / این شکار دام هر صیاد نیست »

این شعرا چه قد قشنگ احساس آدما رو تو این حال و هوا بیان می کنن!!!:

« این دل تنگم، عقده ها دارد / گوئیا میل کربلا دارد
می روم بینم در کجا زینب / شِکوِه از قوم اشقیا دارد »

دیدید تو دسته ها و حسینیه ها چه جوری به سر و سینه می کوبن و این شعرو رو می خونن؟؟!!:

« شب عاشوراست امشب
کربلا غوغاست امشب
خون جگر زهراست امشب... »

برای علی اکبر حسین هم این شعر کوچولو همه چیزو بیان می کنه:

« جوانان بنی هاشم بیایید
علی را بر در خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم
علی را بر در خیمه رسانم »

این یکی زبون حال حسینه، امشب دل حسین واسش اینا رو می خونه:

« شب آخریه که تو دنیا باقی می مونم
میون لاله ها تو دشت اقاقی می مونم
دیگه فرصتی نمونده حالا وقت رفتنه
شب آخریه که همره ساقی می مونم

شب آخریه که شاپرکا بابا دارن
اگه آب ندارن اما خوشی و صفا دارن
همشون امید دارن چون که عمو رو می بینن
گل آرامشو از گلشن سقّا می چینن

شب آخریه که کبوترا دونه دارن
زیر سایه ی پدر جمع می شن و دونه دارن...

شب آخریه که خواهر من پناه داره
صدامو گوش می کنه، به من اون نیاز داره
توی عمر زینبم بدتر از امشب نبوده
به خدا هیچ دلی مثل دل زینب نبوده

چون که فردا برسه، به نیزه میشه سر من
تیکه تیکه میشه پیکر علی اکبر من
روی دستم میمیره کودک شیره خواره ام
همگی کشته می شن سواره و پیاده ام

دیگه فرصتی نمونده، حالا وقت رفتنه
شب آخریه که همره ساقی می مونم »

اما چه ولوله ای میندازه تو دل آدما این شعرای قدیمی...:

« امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع »


« ای بی کفن، حسین وای
عریان بدن، حسین وای
ای سر جدا، حسین وای
در کربلا، حسین وای
در نینوا، حسین وای
وای وای، حسین وای
وای وای، حسین وای »
« آن تیر که تو دیدی به سر باید خورد / زهریست که رسد همچو شکر باید خورد »

فردا حسین سر می دهد
عباس و اکبر می دهد...