و خداوند قاسم طوبایی را آفرید!


مرثيه اي براي يک رويا
REQUIM FOR A DREAM
dance me to the end of love...

آهنگ که تمام شد همه دست زدند و نشستند ... هوا دم کرده بود... زن ها آينه هاي کوچکشان را در آورده بودند و آرايششان را درست مي کردند . کسی متوجه مرد نشد . بوي عطر و رژ و عرق تو هوا بود . به همه شربت تعارف کردند . شربت ها را که برداشتد و آينه ها را که توي کيف گذاشتند تازه متوجه شدند . مرد هنوز داشت تنهايي مي رقصيد .عرق کرده بود . برايش دست زدند و ادامه آهنگ را خواندند . مرد ،وسط سالن دستي را در هوا گرفت و بوسيد . ليوانش را پر کرد و دوباره برگشت وسط .يک دستش را گرفت بالا- روي شانه هايي که نبود- يک دستش راهم کمي پايين ترحلقه کرد و بغلي باز کرد براي رقص دو نفره ... با حرکتي نرم شروع کرد به چرخيدن . پاها را با جلويي هماهنگ مي کرد ... سرش را جلو مي برد وخم می شد روی تنه ای که حالا در آغوش گرفته بود درگوشي چيزي مي گفت و مي خنديد ...آهنگ که تمام شد بغلش کرد و لبهايي را در هوا بوسيد . نشست. همه خنديدند و برايش دست زدند . مرد روي مبل دو نفره اي جاباز کرد و تنهايي نشست .يک ليوان ديگر پر کرد و به کنار دستش تعارف کرد . خنديد و گفت که موهايش خوب است و بهم نريخته... از آرايشش تعريف کرد و با آهنگ بعدي دوباره رقصيد .

زن نشسته بود توي حمام و لباس ها را چنگ ميزد . همين طور که چنگ ميزد لباسش بالا مي رفت و مرد حالا ديگر سفيدي پوست را مي ديد که در گودي کمر انحنا پيدا مي کرد . فکر کرد اگر برقصد چه شکلي مي شود .با يک لباس آبي که يقه اش تا روي سينه باز باشد محشر مي شد . مو ها را مي شد هايلايت کرد و بست پشت سرش .. مي شد اصلا برايش موهاي فرفري با فرهاي ريز گذاشت ... اين طوري قشنگ تر مي شد ...


اشتباه نمي کرد. درست به قد و قواره انگشت يک زن بود .صبح که از خواب بيدار شد متکا خوني بود . ترسيد . ملافه ها هم خيس بودند . بلند شد ايستاد . دور و بر بالشت همه جا خوني بود. چسبيد به ديوار. خودش را وارسي کرد. سالم بود. فقط دهانش پر بود از لخته هاي خون ... متکا را بلند کرد . همان جا بود که ديد . درست کنار متکا . انگارکه خواب باشد و از دهانش افتاده باشد بيرون . هنوز سفيد بود . نه بريده شده بود نه کنده شده بود. انگار درست از مفصل انتهايي در آمده بود و افتاده بود آنجا. انگشت را انداخت توي شيشه الکل و گذاشت توي يخچال . انگشت هايش را وارسي کرد . تک تک ... کوتاه بودند و کلفت و بند هايش پينه داشت ... اما انگشت توی شيشه بلند بود و باريک..

صبح که بلند مي شد صبحانه را آماده مي کرد. نان داغ مي گرفت و کره را از يخچال در مي آورد و مي گذاشت روي ميز تا نرم شود. مرباي گل را مي ريخت توي کاسه هاي کوچک و بعد که سماور غلغل مي کرد کم کم بيدارش مي کرد . همه اين کارها را از همان موقع که هنوز يک دستش کامل نبود انجام ميداد .

از اينجا زن را نمي ديد اما بوي بادنجان که مي پيچيد توي هوا مرد ديگر نمي فهميد ... يک تکه نان بر ميداشت و از توي تابه بادنجان کش مي رفت و تا زن بيايد غر بزند همه را چپانده بو د توي لپ هاش . زن حرف نمي زد .فقط قاشق چوبي را توي هوا مي چرخاند و لپ باد کرده مرد را که مي ديد مي خنديد .. با همان لب بالايي که هنوز نبود ...

انگشت را انداخت توي شيشه . فکرکرد به پليس زنگ بزند ... بالاخره اين انگشت مال کسي بوده که الان شايد زنده نبود ...فکر کرد چه بايد بگويد و بعد که چهره مامور پليس را مجسم کرد دو شاخه را از پريز کشد. خون فقط روي بالشت بود و ملافه ها . پاي تخت تميز بود.بيرون توي هال..پذيرايي...آشپزخانه...همه جا تميز بود ... در را باز کرد . تو پاگرد کسي نبود ... زني نان گرفته بود و بالا مي آمد . در رابست . ملافه ها را جمع کرد . بالشت را گذاشت رويش و همه را ريخت توي حمام و در رابست . گوش داد . همه جا ساکت بود . جايي ساعتي زنگ زد ...

چشم هايش را باز کرد. اين بار يک تکه از سينه کنار بالشت بود .يک تکه ي کامل سفيد و نرم که خون لزج چسبانده بودش به رو تختي ....چسبيده بود به روتختي و مرد که خواست جدايش کند يک تکه از پوست کنده شد. فکر کرد تا چند روزديگر همه چيز کامل مي شود. فقط يک دستش ناقص بود و چند جاي جزئي ديگر ..لب پائين... ناخن پاها ... مژه ها ...ناخن ها و مژه ها در مي آمدند . فقط مي ماند لب پايين و دست راست . فکر کرد بايد سفارش يک تخت جديد بدهد . مي شد همين تخت را بدهد بزگتر کنند . چرخيد . صورتش خيس بود .در تمام اين مدت بوي خون توي رختخواب را نفس کشيده بود و ديگر عادت کرده بود به لايه لزج خون روي صورتش ...

زن حرف نمي زد . همه چيز که آماده مي شد مي آمد مي نشست کنار تخت روي زمين ، همان طور که مرد هميشه دوست داشت. آنقدر خيره مي شد به صورت مرد تا بيدارش کند . دست ميکشيد به موها ... به گونه ها ... بعضي وقت ها که بيدار نمي شد سر و صدا مي کرد ...گلداني آب ميداد ... چاي مي ريخت توي استکان ...پنجره اي را جايي باز ميکرد ...

مرد که بلند شد نيمرو روي ميز بود .توي ليوان هاي بلند آب پرتقال ريخته بود و چند شاخه گل گذاشته بود توي گلدان روي ميز ... منتظر ماند تا مثل هر روز بنشيند رو به رويش و با هم صبحانه بخورند و آنقدر ساکت بماند تا زن با اشاره بپرسد امروز صبح برايش چه آورده ... مرد هم دست کند تو جيب روبدوشامبر و شيشه الکل را بگذارد روي ميز و تکه اي را که صبح زود کنار بالشت پيدا کرده بود در بياورد و بگذارد سر جاش ... نگاهش کرد .با چشم هاي مورب و لب کلفت پاييني شبيه يکي از عکس هاي روي ديوار بود ...ليوان آب پرتقال را سر کشيد... عکس را چند وقت پيش از مجله فيلم کنده بود ... ديوار از بالا تا پايين پر بود از عکس... وقتي مي خنديد شبيه زني مي شد که موهاي بوري داشت و چند عکس بالاتر داشت حمام آفتاب مي گرفت ... حالا داشت نگاهش ميکرد .غذا خوردنش را نگاه ميکرد و فکر مي کرد بيني اش شبيه کدام يکي مي شود ؟

آن روز صبح زن خودش ديده. نتوانسته صبر کند تا مرد بيدار شود .تکانش داده.خيلي آرام تکانش داده . مرد بيدار شده و زن شيشه الکل را داده دستش و اشاره کرده به پشت بالش ...چشم هاي خوني مرد را پاک کرده و اشاره کرده به بالش . مرد ، خواب و بيدار، يک تکه گوشت قرمز را روي تخت تشخيص داده. چشم هايش را ماليده و تکه گوشت را گرفته جلو ي نور. زن خوشحال بوده ... دهانش را باز کرده و خواسته گوشت را گاز بزند . مرد ترسيده. فکر کرده بالاخره کابوس به جاهاي ترسناکش رسيده ... خودش را کشيده کنار و تکه گوشت قرمز را انداخته جلوي زن و نگاه کرده که چطور تکه گوشت را برداشته و با ولع بلعيده ... مردترسيده و از جای خالي لب بالايي جويدن را ديده ... ترسيده بوده که براي اولين بار صداي زن را شنيده .. نرم و نازک مثل راه رفتن بچه ها با ترس و احتياط ... زن براي اولين بار که خواسته حرف بزند گفته : صبحانه حاضره ...

همان روزي که توانست راه برود راه افتاد دور خانه ... جوراب ها را از زير تخت بيرون آورد و شست... همه پيراهن ها را ريخت توي لباسشويي.... جاروبرقي کشيد ...ته سيگارها را از توي حمام جمع کرد .پنجره ها را باز کرد و پرده ها را کنار زد. وان را پر از آب گرم کرد ... نشست روبه روي مرد که تا حالا داشت نگاهش ميکرد و بهش فهماند که برود دوش بگيرد.. تامرد بيايد بيرون همه قوطي کنسروها را ريخته بود بيرون . برنج را دم کرده بود و داشت بادنجان ها را سرخ مي کرد . باز يادش رفته بود هواکش را روشن کند و آشپزخانه را بوي برنج وروغن و بادنجان برداشته بود ...

آخر وقت ها ديگر نمي شدتوي اداره ماند. قيافه ي رويا توي ذهنش به هم مي ريخت .جاي دماغ و دهانش عوض مي شد ... رنگ چشم ها از قهوه اي تغيير مي کرد. سبز مي شد ..آبي مي شد ... لب هاش کلفت تر مي شد و تا سعي مي کرد نازکش کند کلا پاک مي شد. آخر سر همه چيز به هم مي ريخت.به هر کدام از عکس ها که شبيه مي شد يک جاي کار لنگ ميزد . جزئيات با هم نمي خواند .موهاي عکس بالايي با چشم هاي دختری که سيگار مي کشيد کنار لبهاي زني که روي صندلي لهستاني نشسته بود زير پريز... حوصله اش سرمي رفت . به هر بهانه که بود مرخصي ساعتي مي گرفت و مي زد بيرون. شب نشيني هاي ماهيانه را بهم ميزد . از در اداره که مي زد بيرون يکراست ماشين مي گرفت و برمي گشت خانه. در را باز مي کرد و بو مي کشيد و سعي مي کرد قبل از اين که رويا سر برسد حدس بزند شام چه پخته ... چند بار زن همسايه بو کشيده بود تا دم در...چند بار صدا شنيده بود .. صداي بهم خوردن در ..صداي شکستن ظرف ..مرد جوابي نداده بود .... کليد مي انداخت و خودش را از لاي در مي کشيد تو و در را پشت سرش مي بست ... تکيه مي داد به در و همين طور که چشم هاش بسته بود گوش ميداد به صدا هاي توي راهرو ... نفسش را ميداد بيرون و فکر ميکرد هيچ کس نبايد بفهمد ...

شام را که مي خورد زود مي خوابيد ... تخت را بزرگ تر کرده بود و حالا زن به جاي اين که شب ها آواره باشد بين اتاق خواب و آشپزخانه ، مي خوابيدکنار مرد ... حرف نمي زد ... دوش مي گرفت و عطر ميزد و همانطور نم دار و خوشبو مي ايستاد کنار تخت .مرد نگاهش مي کرد و سعي مي کرد جاهای خالی را حفظ کند . انگشتش را تو هوا مي چرخاند و زن می چرخيد ... نبايد چيزی جا مي ماند ... زن می چرخيد و نگاه می کرد تا مرد برايش جا باز کند . آرام مي خزيد کنار مرد و دست مرد را مي گرفت و مي گذاشت روي سينه اش که تازه کامل شده بود . ساکت بود و مرد راحت خوابش مي برد. تا آن روز صبح که زبانش را کنار مرد پيدا کرد ...

ته مانده ليوانش را سر کشيد . چند نفر دست هم را گرفته بودند و مي رقصيدند . سرش گيج رفت... فکر کرد اگر يکي بود مي شد ...آدم ها توي هم مي رفتند و در مي آمدند . قاطي بودند .مرد چشم هايش را ماليد. دوست داشت بلند شود و برقصد ... حس کرد الان دوست دارد با يکي برقصد ... فکر کرد گور پدرش تنهاِِِِيي هم مي شود رقصيد ... دسته صندلي را گرفت و سعي کرد بلند شود ... چند نفردوتا دوتا وسط اطاق بودند... نيم خيز شد ... ليوان از دستش افتاد..افتاد ...بالا آورد ... ليز خورد... اگر يکي بود ... دختري که وسط بود ترسيد ... دوست داشت برقصد ... فکر کرد اگر يکي بود ... چند نفر بلندش کردند ... حس کرد گرمش شده ... چند نفر دوتا دوتا ...


دنده هايش مي خاريد .چرخيد. چشم هايش را بست و سعي کرد بخوابد ... سرش هنوز درد ميکرد . ساعت تو طاقچه تاريک بود . غلتيد . فکر کرد اگر يکي بود مي شد ... مي شد دو تايي رقصيد ... مي شد اينجوري گند نزد به همه چيز... دهانش بد مزه بود ... فکر کرد ديگر چه فرق ميکند وقتي کسي را نداري ؟. پهلويش را خاراند . رسانده بودنش خانه . توي ماشين مي خنديدند . قرار شده بود صبح زنگ بزنند و براي اداره بيدارش کنند . دم رفتن يکيشان برگشته بود و گفته بود که بايد يکي را جور کند ... گفته بود اين جوري نمي شود ... رقص هم که نباشد بالاخره لازم مي شود . اشاره کرده بود به عکس هاي روي ديوار :
- با اينا نمي شه تا آخر عمر سر کرد ... با يه مشت عکس... باور کن...
پهلوي راستش مي خاريد . فکر کرد موقعي که افتاده خورده به جايي ... خاراند ... بايد صبح بيدار مي شد . حس کرد پوست دارد زخم مي شود و چيزي مي زند بيرون... خاراند ... بايد بيدار مي شد ...فکر کرد دو نفري خيلي کارها مي شودکرد ... خاراند ... تا صبح مي شد خوابيد ... چقدر خوب مي شد اگر يکي بود ... خيلي کارها مي شد کرد ...

--


قاسم طوبايي
شهريور 85
-----------------
و توضیحاتی من باب نویسنده و داستان
نویسنده قاسم رفیق شیش من توی دانشگاه قدیممه..
کارش خیلی درسته .....یه جورایی پدر خوانده بچه هاست..
زورشم زیاده :d
------
به خاطر این داستان یه نشریه توی دانشگاه بسته شد و برادر قاسم میخواست یه ترم تعلیق بخوره!!!