و باز هم بی Title...


به نام دوست داشتنی ترین؛
سلام بر وبلاگ خوابیده مون؛
یه سری چیزای جالبی رو که تو این مدت شنیدم می خواستم روشن کنم!!! (چشمک)
1. ببینید ما در ابتدای کارمون فک می کنم که اصلن به این فک نبودیم که شاید عده ای بیان و این نوشته های ما رو بخونن... ما فقط می خواستیم از طریق Weblog تمام فشارهایی رو که از هر طرف به سمت ما روونه میشد تخلیه کنیم. و از طرف دیگه میخواستیم تو این دوره ی سنی که افکار جوون شکل می گیره (منظورم از 18 تا 4-23) با همه نوع ایده و نظر و عقیده و تعصب و ... آشنا بشیم. می خواستیم فردا ما هم همچون این عده ی کثیر جامعه ی کثافت بار امروز خشک نباشیم و با فکرهایی بسته و چشمانی پوشیده بر همه چیز، بر واقعیت که نه بر حقیقت پا به میان این آدمان گرگ صفت درنده نگذاریم. این جا جای تخلیه و ابراز عقیده بود. شاید در آن دوره کسی چون نصرتی یا مدیریت او آزاردهنده بود. اما الآن بیرون از دیوارهای اون مدرسه، یه عالمه نصرتی هست که اگه بخوای به دنبالشون بگردی و حق رو برای تک تکشون اجرا کنی شاید جایی برای زندگی کردن نمونه...
2. بعد از یه مدت خب متوجه شدیم که عده ای پر انرژی تر از ما Weblog رو می خونن و براش وقت میذارن و گهگاهی هم دست به Keyboard می برن و یه نظری، انتقادی و یا گوشه ای از حرف دل هاشون رو می نویسن...
3. اما تا امروز که برای ما (حداقل برای من و جغل و پستچی، بقیه رو نمی دونم) این جا یه نون دونی نبود. ینی ما بهش به چشم یه جایی که بشه ازش سوء استفاده کرد نگاه نکردیم... هر چند اینم انکارنکردنیست که گهگاهی از دستمون در رفته و چیزهایی رو گفتیم که خب نمی بایست گفته می شدن. این به دلیل مشغولیت بیش از حد افکارمون بوده و نه چیز دیگه... هر کسی می تونه این رو به رأی خودش تفسیر کنه، اما حقیقت ماجرا رو من گفتم...
4. ازین حرفا که بگذریم، من مدتیست که به مشکلات برخوردم و خب نمی تونم مثل قبل پای ثابت وبلاگ و حرفا و حدیثاش، دعواهاش، شوخی هاش و ... باشم... ولی خب من هم دوست دارم، دوست دارم که بنویسم. آره، امروز که نمی شه جایی حرف زد، نمی شه جایی چیزی گفت، نمی شه از عشق حرف زد، نمی شه از دوست داشتن و دوست داشته شدن حرفی زد، نمی شه ازون بالایی چیزی گفت، نمی شه از نکبت این جامعه حرف زد و نه Reality و نه Ideality ای وجود داره که بشه حتی توصیفش کرد، ما دوس داریم بنویسیم، بحث کنیم، جدل کنیم و دعوا کنیم و بر سر هم بزنیم تا بتونیم ذره ای از اون وجود و اصالت حقیقی رو برگردونیم. ما و شما با هم... یاد اون آهنگ فرهاد افتادم. « ...من و تو حق داریم که به اندازه ما هم شده با هم باشیم... »
5. تا امروز فکر می کردم که خیلی از مطالب نباید در این جا مطرح بشه به خاطر همه ی اون چیزایی که در بالا هم گفتم، به خاطر این که نمی خواستیم که از اون هدفمون پرت بشیم... ولی خب حالا میگم که هر که هر چه دل تنگش می خواهد بگوید، خب بگوید آقا!!! مگه چی می شه؟؟؟ ازین به بعد سعیمون بر این خواهد بود که Admin بازی رو بذاریم کنار و هیچ چیزی رو پاک نکنیم.
6. اما قبل از اون یه چیزایی رو که شماها هم خودتون به اون معتقدین، یادآوری کنم... در این جا به هر شکل از توهین کردن به اشخاصی که همه می شناسن، از چیزی که ممکنه باعث کدورت بین خودمون بشه، (می خوام یه جورایی دوستی رو امتحان کنیم، در دوستی تحمل سختی ها به خاطر ارزش دوستی چیزی غیر قابل انکاریه) نمی خوام همش رو بگم که مثل این قانونای کشکی بشه که هر کی دلش بخواد اجرا کنه و هر کی هم که با Admin یه چایی ای خورده بذاره...
7. یادم میاد قدیمترا با بچه ها که می رفتیم بیرون، تو شلوغی های خیابون وقتی میشنیدیم که یکی ازین ... به یکی بدتر از خودش فحش و بد و بیراه بار میکرد... ماها خجالت می کشیدیم که چرا تو خیابون (جایی که خونواده زندگی میکنه!!!) اینا هر چیزی رو به زبون می آوردن. اگه با مامان یا خواهرت بودیم که هزار رنگ عوض می کردیم و خدا خدا می کردیم که اونا حواسشون جای دیگهی باشه و نشنیده باشن این اراجیف رو... راستشو بخواین خود من آدم کم بد دهنی نیستم، (از دوستان بپرسین!؟!، بهتون می گن) ولی خوب یه سری چیزا رو یه سری جاها نمی شه و نباید گفت... برداشت این چیزی که گفتم آزاد.
8. فک می کنم که قاضی وجدان، یا همون دل پاک آدم، همون روح خدا در انسان، یا هر چیز دیگهی که اسمش رو میذارین، جای خوبی برای سنجیدن خوبی و بدی کارهای ما باشه...
9. برای اون عده ای از همراهان وبلاگ میگم که از شر این کنکور دیو صفت لعنتی رد شدن و تا یه 4-3 سالی از دستش راحتن. فک می کنم که بد نباشه، حالا که عده ی نسبتن مهمی از بازدیدکننده های ما پشت کنکوری هستن، و برای کنکور تلاش می کنن، بخش زیادی از نوشته هامون رو به تجربه های خودمون ازین لعنتی اختصاص بدیم. شاید به دردشون بخوره. البته اگه خودشون بگن که چه کمکی می تونیم بکنیم بهتر میشه.
10. ازین که برام Comment گذاشتین هم متشکر. شرمنده از این که نمی تونم جوابتون رو به موقع بنویسم... در مورد شخصیت حافظ هم خیلی جالب نویشته بودین...
11. آقای به زاد!!! اون جا به جای کلاسای کُمپوتر (همون کامپیوتر) فقط شب شعراشو شرکت می کنی؟؟؟ بابایی اون جاها می ری یادی از ما هم بکن...
12. راستی بسیار خوشحالیم ازین که می بینیم تا ما اودیم و گفتیم Invitation و مسائل استاده، به شدت کشیدین تو کار درس و کنکور و... (کشیدن تو، از جملات سرخی قدیم وبلاگ ماس که دلمان برایش تنگیده و کم تر حالمان را می گیرد...) و آمار رو خوابوندین (بگم نسبت به قبل، باز دعوا راس نشه!) البته ما امیدواریم که از درس خوندنتون لذت ببرین. و بهروزی را برای تک تکتون آرزو می کنیم.
13. هوی جوری (همین جوری) سیزدش رو گذاشتم!!! (دندون)
14. از دوستان هم خواهش می کنم که پست بذارن، بد نیس از حال و احوال هم با خبر بشیم... خیلی وقته که یه صحبت اساس باهم نداشتیم و حال همو نگرفتیم!.!
15. امروز رفته بودم مدرسه، برام جالب بود همون اشتباهات تکراری رو ادامه میدن!!! نمیخوام داغ بعضی ها رو تازه کنم ولی میخوام برای اونایی بگم که نمی دونن پشت دیوارای اون ... چه خبره؟؟؟ یه سری با افکاری بسته، متحجر و خشک، آن قدر خشک که دل داغ می کنند و خونش را به یغما می برند و آب از آبشان تکان نمی خورد...
پارسال یادم میاد همین اوایل سال –نمیدونم تو ماه رمضون بود یا نه– یه چن نفری دیر میومدن، خدا بهتر میدونه شاید واقعن مشکل داشتن، شاید شب نتونستن درست بخوابن یا به هر دلیل دیگهی، آقایون ابلهانه ترین کار ممکن رو انجام دادن، درا رو بستن و گفتن از فلان ساعت راه نمیدیم! قانون مداری خوبه، به شرط این که باعث قانون گریزی نشه... هیچی سرتون رو درد نیارم، باز دیده شد که گویا امسال CD پیدا کردن و خب شروع کردن به بازدید همه ی CDهایی که بچه ها به مدرسه میارن!!! یه چیزی که به نظر من خیلی مهمه اینه که امروز تو جامعه تفاوت فرهنگی بسیار بالاس. نمیدونم متوجه ی منظورم شدید یا نه اما من میگم امروز مثلن تو خونه ی ما کسی حق نداره Show نگاه کنه در صورتی که همسادمون Dish و میشش به راهه و ... یا بر عکس ممکنه تو خونه ی من هر آهنگی از خواننده ی زن یا مرد که دلم بخواد گوش بدم و خب از تو خونه ی همسایه جز صدای قرآن نیاد... خب چه طور میشود این سطح بالای تفاوت در نوع بد و خوب رو با یه چوب روند... میان در پایین مدرسه رو می بندن که چی؟؟؟ فلان کس فلان کار رو کرد!!! خوب مگه اینایی که تو این مدرسه یا تو هر مدرسه ی دیگهی درس می خونن نمی خوان برن تو یه محیط بزرگ تری مثل دانشگاه تو کلاس کنار یه جنس مخالف بشینن و درس بخونن... امروز تو دانشگاه دانشجو بیش تر به فکر اینه که چه جوری این کمبودی رو که به خاطر محدودیت بهش تحمیل کردن و اون به طور ناخودآگاه اون رو احساس میکنه رو تخلیه کنه... این اصلن درس نیس بهتره یه مقداری هم آموزش داد و حتی چش و گوش رو باز کرد، که فردا ندید بدید نشه... که فردا تا یه چیز تکراری رو با یه رنگ و لعاب دیگه دید، هوش و حواس از سرش نره. این فقط نظر منه...
16. اینم بگم که تو صحبتی هم که با بچه ها بود بهشون گفتم، که امسال اصلن به این چیزا توجهی نکنن و فقط در راستای هدف خودشون برای کنکور و آینده و برنامه ریزی های بلند مدت و کوتاه مدتی که دارن پیش برن و از مدرسه و دبیران و کلاس ها و کتاب ها و هر چیز دیگهی که ممکنه به درد بخور باشه فقط در راستای همون اهداف استفاده و یا حتی سوءاستفاده کنن. یه چیزی رو هم اگر ما این جا می نویسیم که ممکنه شما رو یاد چیزی بندازه تا حدی جنبه بیان کردن دردهای مشترک دلهایمان را دارد... و خوب پارسال همین قدر که یکی پیدا بشه که بفهمه که ما از چه چیزی می نالیدیم و می نالیم کافی بود...
17. بحث بعدی اینه که به یه نصیحت مهدی گلچینی (آخه حرفای اون یه جورایی متفاوت از بقیه بوده و هس، فک می کنم به خاطر اینه که درد کشیده و این درد رو فراموش نکرده) توجه تون رو جلب می کنم. (دندون) می خوام بگم که این کنکور و پیش دانشگاهی و مشکلات اون همشون گذران. (همون گذرا اند) ببینید اون داستان زنبور و مورچه ی زیر برگ رو که شنیدید. من میگم وقتی یه نفر به مشکلی بر می خوره اونو مثل یه سد عظیم میبینه که وقتی از زیر بهش نیگاه می کنه چار ستون بدنش به لرزه در میاد ازین خاطر که میگه « نکنه یه دفه این سد با اون دریاچه ی پشتش به سرم خراب بشه » اما اگه همون آدم رو بیاری بالای سد همچین احساسی بهش دس نمیده. البته فک میکنم که وقتی میاد بالا از غرور در خودش نمیگنجه که من... مهدی میگه اینا همشون یه پله ان و مهم تر از قد اون پله و سختی بالا رفتن از اون، اینه که ازش رد بشی و پشتش نمونی... امیدوارم درس تونسته باشم منظور مهدی رو بیان کرده باشم...
18. نمیدونم این روزا چه مشکلی با رنگ صورتی هست... من اگه گهگاهی چیزی نوشتم که شما اسمش رو میذارین صورتی حرف دل بوده، دلتنگ بودم و غمگین، (فقط نگین که ما دلتنگ نمی شیم، ما حالمون گرفته نمیشه...) غم عشقو میگم که چون بیاید همه ی غم ها رو فراموش میکنی... من نمی فهمم که چرا شما بهش میگین صورتی؟؟؟ چرا نمیگین سیاه؟؟؟ یا هر رنگ دیگه!!! (یکی توضیح بده که این رنگ صورتی توش چی داره؟)
19. در مورد حافظ نوشتی، دل ما رو هم باز...
پارسال شب ها اکثرن قبل از خواب فال می گرفتم، حرفای زیادی بین من و اون رد و بدل شد. اما چن تاش خیلی برام جالب بود... یکیش رو رو کاغذ نوشتم زدم به دیوار اتاقم:
« معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید...
...هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوی من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به ... »
هر وقت می خوندمش یاد اون شب می افتادم... یادم میاد عید امسال لحظه ی سال تحویل داشتم فال می گرفتم:
« هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز...
... بدین سپاس که مجلس منورست به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز »
یادش به خیر. حالا بماند که چی بهش گفتم که اینا رو بهم گفت!!! خب این آقای حافظ هم داستان ها تو زندگی ما ایرانی ها داره. شاید بعد از قرآن و یا بعضی جاها به اندازه ی قرآن در زندگی های ماها تأثیرگذار بوده و هست...
20. بالاخره تونستم اینو به بیستا برسونم... (داوطلبین توجه داشته باشن اَ دَ نمره (از ده نمره) نیسته ها!!!، از بیس نمره یه)
بی خبر @ 00:37 ― 0 نظر

حافظ و سیاست!!!


یه شعر سیاسی_عشقولانه از آقای حافظ بذاریم که بس جالب نویشته اینو:
« دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند؟
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل درین خیال که اکسیر می کنند

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشگل حکایتیست که تقریر می کنند

ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند!!!

تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می کنند؟!؟

صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید
خوبان درین معامله تقصیر می کنند

قومی بجد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه ایست که تغییر می کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند...

... بود آیا که در میکده ها بگشایند؟
گره از کار فرو بسته ی ما بگشایند؟

اگر از بهر زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند...

... گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند

در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند

حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند»
انگار حافظ امروز تو جامعه ی ما بین ما داره زندگی می کنه و این شعرا رو برای حال و روز ما گفته!!!...
یه پست طولانی نوشتم که اگه عمری باشه حتمن مینگاریمش... تا بعد!
بی خبر @ 21:14 ― 0 نظر

حافظ از دیدگاه کودکی کم خرد


سلام.
امروز را روز بزرگداشت خواجه نام نهادند.نمیدانم چه چیز را میخواهند بزرگ بدارند. به قول حضرتش:
گو نام ما زیاد به عمدا چه میبری
خود آید آنکه یاد نیاری ز نام ما
ولی حداقل بهانه ای شد که بیام اینجا و یه سری نظرات و برداشتهامو و خاطره هامو ... رو از مولا حافظ براتون بگم.
نمیدونم از کجای این دریا شروع کنم.از قصه های دلم . از شور شعر خواجه. از دم مسیحایی ابیات سکر آورش یا......
میخوامم از اول آشناییم بگم:
من از بچگی نگاتیو بودن رو دوست داشتم. فک کنم راه نمایی بودم که یه نظری به دیوان خواجه میانداختم.اون شعرش هنوز یادمه:
واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند.....
همانند کودکی که از اشتیاق کشف موجودی جدید به خود میپیچد این شعر را تکرار میکردم. عمویم شاعر بود. گفتم بیایم پوز این بنده خدا رو بزنیم بگیم ما هم یه شعر با حال بلدیم. واسش خوندم . از خوندنم ایراد گرفت. گفت در مصرع دوم کار کسره ندارد و خواجه قصد طرح یک پرسش را دارد.(اگه دقت کنین تو بیت بعدی که میگه مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند......) با آوردن حرف چرا به شعر وزن سوالی داده. بگذریم.
این یکی از اولبن ابیاتی بود که نگاه منو به خاجه عوض کرد. تا قبلش من به خواجه علاقه زیادی نداشتم چون نمیفهمیدمش.(هنوزم اگر بگم میفهممش بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم)
رابطه ما به صورت یکنواخت ادامه داشت تا حدودای سال ا ول بود فکر کنم که یه حس عجیب منو بیشتر به طرفش جذب کرد
دیگه دید گاهم وسیع تر شد. حافظ رو فقط برای گیر دادنش به ظاهر پرستا نمیخوندم..مقصودشو از پیاله مشخص میکرد.
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما....
از اون وقت هر چند وقت یه بار شعراشو میخوندم.اونایی که ساده تر بود رو میفهمیدم.
مثلا ابیات تعلیمیش:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
آیا زیبا تر از این میشد بیان کرد؟
بعضی از اشعار غناییش رو هم میفهمیدم:
مثل همون ما در پیاله و .....
داشتم وارد مفهوم می میشدم. مستی که حافظ توی ابیاتش از می داشت واسه من یک حس غریب بود.یک دنیای کشف نشده.طبیعتی بکر و دست نخورده.نمیدونم کجا بود که به بیشتر می رو فهمیدم.
می همون عصاره عشق به معشوق بود.همون یاد بود که مستی رو در پی داشت که ما بیهوده در روی زمین دنبالش میگشتیم.با فال زدن های پی در پی شرح حالمو بیشتر توی شعراش حس کردم.. بعضی وقتا اونقدر امید میداد که......
یه بار یادمه واسه یه امتحان (المپیاد) فال زدم!!!
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
.................................
دیگه مونس و دلدارم شده بود.مستی رو فهمیده بودم. زاهدای ظاهر پرستو دیده بودم.فهمیده بودم که درویشان بسیار ثروتمند تر از اغنیا هستند. مولا حافظ دنیا رو برام عوض کرد.من دیگهدینمو نمیخواستم. نمیخواستم به زور نماز بخونم.دوست داشتم رابطم با خدام دوستانه باشه نه از روز ترس جهنم یا علاقه به بهشت..... .وقتی میدیدم با یه تفعل به خواجه لذت ملکوتی بهم دست میده که توی صد تا نماز از روی عادتم پیدا نمیکردم....تقلید رو دوست نداشتم. حافظ منو به یه دین دیگه دعوت میکرد.
بت پرستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله ای که بینی بهتر ز خود پرستی.
.. این بت معشوقه که همیشه در راستای خداست.
خیلی ظریف به خود پرستی اشاره کرده. کسانی که خدا را برای منفعتشون (چه دنیا و چه آخرت) میپرستن.
پرستش خدا به خاطر بهشت. معامله.... ا
صنم که در جایجای اشعار خواجه بهش اشاره شده
. بت ترجمان آن است.حافظ به من گفت این ظواهر پوچ رو دور بریز.. کسی که بخواد قبولت کنه به اینا نگاه نمیکنه.مهم قلبته.
عملته. نه ظاهر 4 رکعت نماز که توش به همه چی فک میکنی جر خود خدا....توی این باب خیلی غزل داره. چند تا بیتشو براتون میذارم:
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
صراط مستقیم. چه ترکیب آشنایی...که همون راه عشق است. راهی که کناره و جای در رو نداره.راهی که حتی بودن توی اون راه خوشبختیه(صراط الذین انعمت علیهم). آخر این راه مهم نیست.فقط این مهمه که داخلش بیفتی.خیلی پر خطره. شاید بهشتو بهتون ندن.ولی عاشق را به بهشت چه کار است. کار عاشق جان بازی است و بس.یک جرعه می از دست معشوق به تموم این حورلعین ها که تعاریفی است در قطر و طول قسمت های بدنشان است می ارزد.!!! .
که بهشت سر گرمی است کودکانه برای کسانی که راه های بی خطر و انتها دار رو دوست دارن.
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
که اگر درک کنید حلاوت جان بازی در راه معشوق را به کدامین بهشت دهید این نعمت را...
که شرط امیر بودن راست باختن است و پاک باختن.(درس ابوسعید ابولخیر از کتاب پیش دانشگاهی ادبیات)
در این مذهب که در اشعار خواجه اکثرا به نام طریقت آمده نه بهشت به این معنا ست و نه جهنم. اصلا طریقت یعنی راه. همون جاده بینهایتی که بار ها گفتم که آخرش رو با دید دنیا بین نمیتونیم بببینیم. خواجه به من نشانی بهشت را داد. بهشت جایی بود در کره زمین . در ایران . شاهرود و درست همان نقطه ای که نشستهه بودم.وقتی که با کتاب خواجه مزمزه میکردم آتش را به
کدامین گلستان میفروختم این سوز را. بهشت یکبار در کنار حرم امام رضا بود.
آنجا که دختری زیبا که فکر کنم خود خدا بود روی صندلی چرخ دار با نگاه ملتمسانه ای که از یک الاهه بعید است التماس دعا دارد.بهشت آنجایی است که وقتی بزرگی معشوقت را میبینی از خود متنفر میشوی.
بهشت جایی است که وقتی نتیجه کنکورتو میفهمی خوشحال میای به سمت مسافر خونه.زورت میاد کارت . تلفن بخری و به بابات خبر بدب. میای و دیوان خوجه رو باز میکنی:
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی

.................................................
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
--------------------------------------------
اینجاست که میزنه به سرت از توی اون کوچه تنگ میدوی تا به تلفن میرسی. بهشت اون لحظه ایه که صدای باباتو میشنوی و با یه بغض تعریف میکنی و .....
تو طریقت نه غم مهوم خاصی داره نه شادی. هر لحظه که به یاد معشوق بیفتی و یه بخند یا یه اشک ازت آفریده بشه تو خالق زیباترین صحنه های روی زمینی. .در طریقت عشق مفهوم مادی و معنوی رو از دست میده
معشوق اگر هم زمینی باشد در راستای خدا قرار میگیرد. چون خدای تو عاشق است و دیگر صفاتی چو جبار را به او نسبت نمیدهی.عکس رخ خدا در پیاله چهره معشوق تجلی پیدا کرده و بلعکس.
بگذریم.فک کنم زیاده روی کردم. شاید اینها جنبه شخصی پیدا میکرد و نبا س میگفتم . باید خودتون مستغرق این بحر شین .حالا یه سری مفاهیم و لغات که توی اکثر شعرای خواجه اومدن رو با فهم خودم براتون تشریح میکنم.
صومعه:محل عبادت صوفیان .صوفیان موجودات خشکی بودند که وصال یار را فقط در سختی کشیدن میدانستند.و برخی از آن ها از عشق به معشوق کاملا بی بهره بودند.
پیر: در عرفان هر شخصی یک پیر دارد که چگونگی رسیدن به راه را برایش مشخص میکند. مثلا پیر مولانا جلالدین شمس تبریزی بوده.
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها
مغان : که در برخی جاها با نام خرابات هم آمده محل عشق بازی رندان است.در اینجا تضاد بین شرع و عرفان بیان میشود. در شرع محدودیت هایی به نام محرمات وجود دارد که در طریقت نیست(نه اینکه اهل طریقت شرابخوار باشند!!! نه یعنی شرع نوع عبادتشان را که سرشار از مستیست قبول ندارد.)
رند:اهل طریقتند که پای را از تعلقات مادی و معنوی بریده اند.کسانی که فردا برایشان مفهومی ندارد.
در تضاد کامل با زاهدان ظاهر پرست قرار دارند.کسانی که حرف مردم در باره خودشان برتاایشان بی اهمیت است.
خرقه و گرو گیری خرقه:خرقه همان لباس عرفا ست. در شعر حافظ خرقه که در ظاهر چیز فوقالعاده مقدسیست در اضای می به گرو گرفته میشود!! ظاهر بینان خرقه را مقدس میشمرند و مولا حافظ دل داخل آنت را
حتی در جایی میگوید: در این خرقه بسی آلودگی هست....
خوشا وقت قبای میفروشان
اهمیتی که حافظ به باده فروش میدهد قابل بررسی است.
باده فروش کسی است که انکار نمیکند عملش را. هر چه هست همان است و ظاهر و باطنش فرق نمیکند. اصلا هر که به میخانه میآید صادق است و پاک باز.
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست.
شاهد:زیبا روی که به خاطر عشقش خون های زیادی ریخته شده.
زنجیر و دیوانگی:بین زنجیر و دیوانگی رابطه مستقیم وجود دارد چون اصولا دیوانه ها و مجانین را به زنجیر میکشند.حالا حافظ با یک اشاره بسیار ظریف زنجیر را به حلقه های گیسوی یار تشبیه میکند و میگوید هر که در حلقه گیسوی یار گرفتار شد دیگر مجنون است
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
که باز هم در بیت بالا اشاره بسیار ظریفی دارد که هر که در زنجیر گیسوی یار گرفتار شد از تعلقات دنیوی(بند) جدا میشود.ایشالا که همتون به زنجیر یار گرفتار شوید.
زنار و دیر مغان در اسلام نماد کفر است. در مغان کهمحل باده نوشی(یه بنده خدایی میگفت محل عبادت زرتشتان) و زنار کمربند مسیحیان است.
در کل حافظ استاد به تصویر کشیدن تضاد هاست.
خب دیگه دارم زیاده روی مینم .اگر بعدا چیزی به ذهنم رسید تو بخش نظرات در خدمتتونم.
مست باشید
بهزاد @ 21:18 ― 0 نظر

اگه بخوام برگردم...؟؟؟


به نام آن که دوست می دارد و دوست داشتن را می آموزد؛
سلام؛
با اجازه!
اومدم من که باز بنویسم، به خاطر همون چیزی که قبلن تو اولین Postهام هم گفته بودم...
« برای روشنایی است
که می نویسم
اگر همیشه
و همه جا
تاریک بود
هرگز نمی نوشتم، هرگز... »
چه قدر سخت بود این مدت، خیلی سعی کردم که ظرفیتم رو ببرم بالا، اما نه!!! منم یه آدمم!،! یه آدم کم ظرفیت! که حتی به مژده ی بهشت اعتنایی نمی کنه و دست به درخت سیب می ندازه و چون سیب سرخ عشق رو گاز می زنه، تازه می فهمه که به چه دردی دچار شده؟؟؟ درد عاشقی، نه درد دوست داشتن، درد غربت، درد دلتنگی، درد بودن، درد بودن در عین نبودن، دردی که معلوم نیس که کی سر می رسه، دردی که با دیدن اونی که دوستش می داری تازه جون می گیره، مثل یه موجودی که سراسر وجودت رو می گیره...
گفته بودم که چه بیهوده تلاشی برای گفتن احساس!!! اما انگار نمی تونم جلوی این خواسته ی درونیم رو بگیرم...
شاید من بر خلاف بقیه تو وبلاگ همش از زبان دلم نوشتم، یا که از دستش شکایت کردم و سعی کردم که نوعی کشمکش عقل و عشق! رو نشون بدم... نمی دونم که کار درستی کردم یا نه؟؟؟ اما هر کسی یه جوریه... امروز خوشحالم ازین که می بینم که وبلاگمون بازدیدکننده داره و کسایی پیدا شدن که خریدار حرفای تو و من و خودشون باشن... (ببینید هر قسمتی از Weblog خواننده های خاص خودش رو داره) آره اگه وبلاگ ما مثل وبلاگ "کیک و کسک" هزار تا بازدیدکننده نداره اما در خونه ی کوچک ما اگر همچین برو بیایی نیس، ولی کسایی هستن که رونق ببخشن و بخونن و بفهمن و به دور از همه ی غیل و غال این ور و اون ور بگن و بگن و بگن و کسایی رو پیدا کنن که نقدشون کنن یا بکوبنشون و بسازنشون یا که ... چه می دونم!!! ... (منو چه به این جوری نوشتن)
این روزای تاریکی که میگذرن پر از لحظه های به یاد ماندنی و سختن که شور این دوران رو با خودشون می برن و به جاش خستگی و رنگ بی رنگی و تنهایی و غم و بی دردی و هزار چیز و بی چیز دیگه رو می یارن...
خب دوستان! اشکالی نداره که شما رو دوستای خودم بدونم؟؟؟ (به قول مهدی گلچین دوستی یعنی ریاضت، حالا چه ربطی داشت؟!؟) می خواستم بدونم دوستان پشت کنکوری در چه حالن؟؟؟ من به عنوان یه نیمچه پایه ی کوچکولو دوست دارم که اگه بتونم کاری واسه ی این جمع نسبتن بزرگ و بی چاره که از شور پرشورترین سال زندگیشون محرومشون کردن، به خاطر یه امتحان مسخره که نه سواد بچه ها رو می سنجه، نه اخلاق بچه ها رو، نه رفتارشون رو و نه شخصیت اون ها رو؛ ولی متأسفانه با یه هم چین معیار مسخره و واقعن خنده داری همه ی اینا رو می سنجن و جالب تر و ومزحک تر و مسخره تر این جاس که استدلالشون رو منطقی می دونن!!! چه منطقی رو به کار بردن؟؟؟ حتی عقل یه بچه ی 4- 5 ساله هم می فهمه که یه همچین استدلالی نمی تونه عقلانی باشه...
نیومدم که داغ دلتون رو تازه کنم... اومدم بگم، من هم می دونم اون پشت چه خبره... ما هم می دونیم چون تازه همین دیروز ازش خلاص شدیم... نه برای همیشه که برای مدت کوتاهی و چه بسیار ازین به اصطلاح سنجش ها که در آینده در پیشمون خواهد بود...
می خوام بگم به نظر من باید تلاش کرد، باید در روم با رومی ها مثل رومی ها برخورد کرد!.! امروز باید اونو پذیرفت ولی نه حقیقتش رو، که فعلن خودش رو. باید دردش رو به خاطر سپرد که فردا که اگر من و تو جایی ازین مملکت رو عهده دار شدیم، این درد رو در کسایی که مثل ما بهش دچارن اما نه امروز که 25 سال دیگه درمان کنیم و سامون بدیم... این طوری میشه یه کاری کرد... میشه امیدوار بود...
از شما هم دعوت می کنم که:
1. خودتون رو باور کنید... شما کم آدمایی نیستید... شما هر کدومتون برای خودتون چه تو مدرسه، چه تو خونواده، و چه تو هر جایی که تلاش می کنید، اگر حرف اول رو نزنید، حتمن حرفی برای گفتن دارید... این رو بگم که ناباوری رو از خودتون دور کنید... آره به جرئت بگم که فردا شما تو دانشگاه حرف خواهید داشت برای گفتن. شمایید که می تونید از این چیزایی -که واقعن امروز من می فهمم که در حد یه بچه ی دبیرستان نیست، هر چند که براش می تونه مفید باشه- استفاده کنید... بله این شمایید. این ها رو نه از روی خالی بندی و اغراق و یا هر دلیل دیگه که حقیقت می گم...
2. امروز این ور کنکور که هستی، وقتی به کسایی که اون پشتن و یه سد بزرگ رو جلوی پیشرفت خودشون می بینن نیگاه می کنی، وقتی که حرفای دیروز خودت و امروز اینا رو میشنوی، از امیدهایی که وجود داره برای رفتن به یه شهر بزرگ مثل تهران و یه دانشگاه بزرگ مثل شریف (سنتیش) و یا تهران و یا امیرکبیر و یا علم و صنعت و... می فهمی که ،آره، اگه شما بری توی همچین دانشگاهی هم روی یه غلتکی قرار می گیری که اگه تلاش کنی، به سختی تلاش کنی که از روش نیفتی می بردت تا خود پیشرفت. ولی سوال این جاس که آیا از دانشگاه شاهرود نمی شه رفت به اون جا رسید؟؟؟ من فک می کنم بشه. شاید امکانات اون جا، با این جا حتی قابل قیاس نباشه. شاید استادهای اون جا رو نشه با یه هم چین دانشگاه نوپا و با رشته هایی که تازه و با بودجه های نسبتن کوچیک 100میلیونی به راه انداختن مقایسه کرد. اگه امروز علم و صنعت فلان رشتش 10 تا استاد کامل داره، خب من و تو می تونیم 10 تا استاد کامل دانشگاه شاهرود باشیم...! (بخش جاده خاکی:) خودتون اگه یه کم ازین و اون بپرسین می فهمین که منظورم چیه... این رئیس دانشگاه شاهرود تو این چن سال گذشته چه قد ازین استاداش رو به انگلستان و آلمان و فرانسه و روسیه و ... فرستاده تا برن و با بورس تحصیلی ای که دانشگاه براشون فراهم کرده به درجه ی استادی این دانشگاه در بیان. ببینید می خوام بگم که تلاش برای کنکور لازم و ضروری و عقلانیه ولی قبولی یا عدم قبولی در اون هیچ وقت نمی تونه معیار خوبی برای سنجش انسانیت باشه... باید از نو شروع کرد، چه اگر در تهران باشی و چه در شاهرود یا اصفهان و تبریز و زاهدان و مشهد و اهواز و شیراز و ... "پس" فقط به این فکر کنید که شما هم کنکور می دید و هر چه دارید رو می ذارید وسط و به نوعی برنده خواهید بود...
3. یه نظر کوچولو: ببینید امروز اگه از من در مورد شیوه ی درس خوندن بپرسن، نه میتونم بگم که خودتون رو قرنتینه کنید (برای درس خوندن) و نه آزاد از هفتاد دولت به سر ببرید... اما باید اینو بگم که اگه امروز کاملن به دور از همه چیز و همه کس و همه جا بشینید و فقط درس بخونید، درس صرف، فردا اگه رتبه ی خوبی آوردید که هیچ حرفی توش نیس و این قمار رو بردید و اگر هم که نتونستید (خودتونم می دونید که همه ی این کسایی که در کشور ما برای رتبه ی 1 کنکور می خونن آخر سر رتبه ی 1 نمی گیرن!!! ینی همه به رتبه ی دلخواهشون نمی رسن) "پس" شاید خیلی چیزا رو از دست خواهید داد و نخواهید پذیرفت که این حق شما بوده در این بازی (ینی این چیزی بوده که به شما ماسیده) "پس" در نظر بگیرید کارهای غیر درسی پیشین خودتون رو فقط با یه برنامه ریزی مناسب، مطابق با خواسته ها و خصوصیات شما، و دقیق اما قابل انعطاف، و مهم تر از همه مفید خواهید تونست در کنار کارهای روزمره ی درس و مدرسه و کنکور و مطالعه و تست و همه ی این شلوغ بازار انجام بدید...
4. اگر فک می کنید که دلیلی برای درس خوندنتون هم وجود نداره، خوب بهتره این جور مواقع به یه مسافرت برین و یا با عده ای از دوستان صمیمی، دوستانی که امروز در دانشگاه 3-2 ترم درس خوندن و نگاه امیدوارکننده ای به این داستان دارن صحبت کنین... من همیشه گفتم که دوستان می تونن در وقتی که دوستشون به پیسی می خوره و داره از دست میره بهش انرژی بدن و اونو از این حال در بیارن...
5. حتمن تا به حال در مورد رشته ی دانشگاهیتون هم تحقیق کردید و کم و بیش تصمیم گرفتید. (البته در اوقات بی کاری و تفریح و فراقت از مطالعه) بسیار بهتون کمک می کنه و می تونه جواب این سوال که برای چی درس بخونم رو بهتون بده... در این باره چون وقت نیس بیش تر، در وقت خودش، صحبت می کنم!!!
6. امسال فک می کنم که (البته اطمینان خواهم داشت که) رتبه های بسیار خوبی رو خواهیم داشت... به امید دیدن هم چون روزی.
7. برای امسالی هایی که سال دیگه می خوان کنکور بدن هم بایستی بگم که می تونن روی دوستان گذشته ی خودشون با همه ی بی بضاعتیشون در هر زمینه ای حساب کنن!!!
8. می خوام از این بهزاد کوچکولو هم (کوچولو به یاد و خاطر روزهای قشنگ قدیم) یه تشکر جانانه کنم... ازین شعرا بازم بنویس در این مکان
9. نمی دونم کار درستی می کنم که می نویسم، همون طور که نمی دونستم وقتی که گفتم که دیگه نمی نویسم... اما هیچ وقت قصد نداشتم که با نوشتنم یا با ننوشتنم کسی رو اذیت کنم...
10. فک کنم که قبلن تر ازین ها هم که هنوز هیچ کسی تو Weblog تا این حد شناخته شده نبود، من یه هم چین پیشنهادی رو دادم، "دال بر این که" اعضای جدیدی رو برای نوشتن در این جا دعوت کنیم، که از استاد گلچین تا کیسه و... همه برای یه هم چین کاری دعوت شدن... البته خب عده ای این دعوت رو به فال نیک گرفتن و عده ای هم نمی شد، نمی خواستن، و نمی بایست که می نوشتن...(از نظر خودشون) با این حال بگم که هنوزم من برای یه هم چین کاری پایه ام... هر کی دوس داره کافیه که یه PM کوچکولو بذاره تا Invitation رو براش استاد کنیم...
11. دوستانی که رشته ی دانشگاهیشون کامپیوتره اگه دست بجنبونن که ممنون می شیم... به قول مهندس عالی قدر، استاد ایران و جهان و دانشگاه صنعتی شاهرود: "مردان حساب!!! شما با این مدرکتون هر جا برین واستون کاره". ای بابا دیگه ترکوندین IT و Computer و مسائلو دیگه دستی بجنبونین از بهر com. که دیر می شه ها!!! فردا که دستتون جای دیگه بند شد دیگه نمی گین خرِ ما به چن مند؟؟؟
12. راستی یه چیزی رو خیلی سربسته روشن کنم، این رفیق ما، آقای مهندس رو می گم... ازین کارا زیاد می کنه... من اگه می خواستم به خاطر این "بد اخلاقی ها" و "لوس بازی های سیاست" (کسی که از سیاست بویی نبرده و از عدالت!!! چه طور جرئت می کنه این طور در ذهن عموم نقشِ ... من اصولن نمی خوام آدم سیاسی ای باشم) از نوشتن در این جا دست بکشم که هیچ وقت اسمم رو لوبیا نمی ذاشتن!!! (چه ربطی داشت؟!؟) بگذریم...
13. یه چیزی به ژوکر عزیز بگم که یادش باشه... من هیچ وقت مامانی رو از پدر بزرگ خانواده ی لوبیا نخواستم... فقط بعضی وقت ها از دلتنگی و بی حوصلگی با هم صحبت می کردیم و می کنیم... همین... ایشون خودشون ازون دوستای پایه هستن و نسبت به این حقیر (که هیچکی منو دوس نداره!!!) لطف بیش از حد دارن...
میگم یه سؤالی داشتم،؟؟؟ این وقت به دنیا اومدن جوجه تیغی های نازنازی طرفای شما کِی هه؟؟ من اساسن پایه ام یه کلاس مستند بازدید از تولد یک جوجه تیغی رو بر پا کنم... (دندون)
راستی، از اخطارتون متشکر... اما یکم دیر گفتین چون لحظه ای غفلت کردم بابایی ام Elegance رو فروختش... (غمباد)
یه سوال: شما چرا نقش خودتو در خانواده ی لوبیایی ما نگفتی؟؟؟ شایدم پنهان بود، من نفهمیدم...(چشمک)
و در مورد نامردی هم،... بگذریم.
14. از هم دردی Adder هم برای انتخاب رشته ی خودم تشکر می کنم... ولی میگم IT هم رشته ی خوبیه!!! نه؟؟؟ البته در حد ما که بچه ی در دهاتیم که نمی خوره که!!! (دندون)
15. می بینم که باز این صخره چشم ما رو دور دیده و Post گذاشته و باز یه دعوا استاد کرده که...(چشمک) البته تصخیر (تقصیر) خودش نیس... بابایی!!! چرا شما به عنوان برادر خانواده در حق خواهر و برادرات ظلم و ستم روا می داری؟؟؟ آخه یه برادر خوب که این کارا رو نمی کنه که؟؟؟ نمی بینی مادرجون و خاله بزرگه ناراحت شدن؟؟؟ پسرم عذرخواهی کن و دیگه ادامه نده بابا باشه!!!
16. با اجازه ی Angel من یه چیزی بگم:
«با سلام و احترام؛
جناب آقای آنتن، مدیریت آنتن دهی و اطلاع رسانی و کاچه گری این ور و اون ور:
احترامن همان که شما خدمت استاد گلچین پلاس نیستی، از بهر تمامی پیش های امسال کافیست... امیدوارم با بهره مندی از هوش و ذکاوت و استعداد بی شائبه ی شخص شما بتوانید در کنکور درجات بلند مرتبه تری کسب نُموده و به این ور خیابان پاسیده نشوید...
ترولی یورز»
17. ما اگر همه رفتیم اون ور خیابون شماها (داشته باشید که جمعی را جمع می بندیم و خوشحالیم... فردا باز نیاین بگین لوبیا هم رکورد لوبیا رو شکست و ...) هم درش سهیم بودید. با این بی کاران هستم که لحظه ای از خاله زنک بازی ها و حرف و حرف کشی ها و عوامانه رفتار کردن و بی خود و بی جهت در کارهای دیگران دخالت و فوزولی کردن و پشت این و اون حرف در آوردن و ... غفلت نکردن و حقا که به نحو "احسنت" این کار را انجامیدند... (این عده که رئیس الرئسای آن آقا سید جوات بود و بقیه هم چون دیگر بزان گله به دنبالش و در خبر برایش بودند که می بردند و می آوردند که آی فلانی فلان تر شد و فلانی هم به خاطر گندی که به بار آورد پای عده ای از ما ریش سفیدان را به وسط کشید که درستش کنیم برای او، که ما هم در حقش لطفی کردیم که "نادر نکرد." بهتر است که این غم را بیش ازین تازه نکنیم که استخوان در زخم گذاشتن و نمک بر آن پاشیدن است...)... (حضرات با اونایی بودم که خودشون بهتر می دونن و لازم نیس که باز همه بیاین سر من خالی کنین دق و دلیتونو) این داستان رو به خاطر خودتونم که شده ادامه ندید... لطفن... خیلی حرف داشتم، البته یه بار نوشتم ولی پاکشون کردم، چون نمی خوام ازین جا که تقریبن همه می خوننش باهاتون صحبت کنم. نمی خوام ازین جا سوء استفاده کنم...
18. بر خلاف نظر بعضی ها، باید بگم که اصلن نخواستم (برخلاف همونا) ازین Weblog برای رسیدن به اهداف شخصیم استفاده کنم. قضاوت با خودتونه... این حقیقت بود... هر چند انکار نمی کنم که ممکنه که با واقعیت فاصله داشته باشه...
19. آخر همه ی خط هام ... داره. خیلی حرف هس که شاید اگه وقت بشه و جاش باشه خواهم نوشت.
20... بیستمیش شعره!؟!:
«عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم
تا رها گردیم از دلواپسی در آن سوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم
........................... با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان! من شبم، شب را بسوزان
کوچکم با قطره بودن، راهیم کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا
سیر در دنیای معنا، بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی، زندگی با جان جان
عاشقان در شوق پروازند ازین خاکدان
چون که باشد پای یک عشق الهی در میان...»

برای همه ی شما تو این ماه عزیز آرزو می کنم که بتونید بعد از این که رتبه هاتون اومد سرتون رو بالا بگیرید و پر غرورتر از همیشه به آینده (نه به گذشته) نگاه کنید...(یونجه ی سه برگ) (آرزوی خوشبختی برای دوستان و به نشانه ی صلح و دوستی)
بی خبر @ 16:18 ― 0 نظر

فورستان!!!


اين متن يه copy paste هست ازجناب مهدي سهيلي:
لعنت ترياك را (من و قل!) كه كشيدنش آفت غيرت است و بدود اندرش علاج همت,هر كششي كه فرو مي رود مضر حياتست و چون برمي آيد مخرب ذات ! پس در هر كششي دو نشئه موجود است و بر هر نشئه اي چرتي واجب !
از چشم خمار ! كه بر آيد ............... كز عهده چرتش بدرآيد؟
اعملو آل وافوراً چرتاً و قليل من عبادي الغيور!
بنده وافور همان بهتر است روي به تسليم و رضا آورد ............... ور نه اگر شد,قدغن كشت آن روي خماري بكجا آورد ؟!
اثر نشئه لاكتابش, همه را رسيده و دود غليظ بي حسابش ,همه جا كشيده! خِشتك شلوار نشئگان را بخمار فاحش بِدَرَد و سوخته ي شيره كشان را ببهاي نازل بخرد.
اي خماري كه پاي منقل فور لذت و نشئه دگر داري ............... كي ز هجده نخود شوي نشئه تو كه با لوله ها نظر داري !
فراش دودكشان را گفته كه فرش خاكستري رنگ بگستراند و حامي منقليون را فرموده تا ذغال سينه كفتري در زير خاكستر بپروراند. چوبش را به خلعت وافوري قباي نقره گون در بر كرده و حقه ها را بقدوم دود سوراخ تنگ بر كمر نهاده! هستي بشر بقدرت او,دود خالص شده و درختان جنگل بكشيدنش خاكستر منقل گشته!
منقل و حقه و ترياك و مچل در كارند ............... تا تو پولي بكف آري بهوا دود كني
همه از بهر تو سر گشته و فرمانبردار ............... شرط غيرت نبود چاره آن زود كني!
نبود خبر ز غيرته! برود تمام ثروته ............... رود آبي از لب و لوچته بشود اسير كسالته
چون كه يكي از نشئگان خشخاش كار خاكستر شعار, دست انابت باميد نشئت بدرگاه ترياك جل منقله! بردارد ترياك در وي اثري نكند بازش بكشد باز كيف! ندهد بازش بتضرع و خماري بكشد ترياك علاج الغيوريون فرمايد: " يا مناقلتي قدمايلت بعبدي و ليس له غيرتي فقد نشئت له !" يعني: اي منقل هاي من! بتحقيق مايل شدم به بنده ام چون غيرت ندارد پس به او نشئه دادم.
گر كسي وصف او زمن پرسد من ندانم كه گويمش چه كسي!
فوريان كشتگان وافورند بر نيايد ز فوريان نفسي!
اي فوري لش,عشق ز ترياك بياموز ............... كان "سوخته!" فارغ زغم و رنج خماري است
اين فوركشان در طلبش بي نفسانند ............... كانرا كه نفس هست به ترياك چكاريست؟
اي برتر از عيال و جمال و كمال و فهم ............... نيكوتري زهر چه پريوش كه ديده ايم
ترياك شد تمام و به آخر رسيد دور ............... ما همچنان خمار صفت وا كشيده ايم!
خوش باشيد و آلوده نشويد.
بهزاد @ 23:29 ― 0 نظر

نوشته‌های قبلی
ای کاش که جای آرمیدن بودی
و خداوند همه چیز را رفتنی آفرید!!!
قدیمانه
عذاب جاده
و خداوند قاسم طوبایی را آفرید!
عاشقان را بگذارید بنالند همه
حرف دل حافظ یا من...!؟!؟
هامون...
هـ.ا.سایه
آیین دلبری
آرشیو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
February 2007
March 2007
May 2007
April 2009