man az bachegi be she'r alaghe dashtam
montaha oon rooza be mani she'ra tavajoh nemikardam. emrooz didgaham avaz shode.ye jpooore dge be she'r negah mikonam. tooye in gharne ahano dood gharni ke har rooz axaye rooye divara avaz mishan.......adabiat mitoone ye panahgah bashe. ye yad avari vase inke bedoonim vase chi oomadim koja mikhaim berim.dishab raftm jalaseye she're madresamoon.hes kardam ye panahgah peida krdam. hame ye joor dge boodan .....be rofaghaee ke mese ma ehsase deltangi mikonan adabiat va she'r va jalasate ooon akidan tosie misheh.
ki mige she'r morde?!!!! ino bebinin . mofahmin man chi migam....
می توانی به من خسته کمی فکر کنی
به من خسته وابسته کمی فکر کنی
به من گمشده در پهنه سرگردانی
می شود صورتی از شرم تو برگردانی
صورتی نيم بزک کرده و نيمی عاشق
بگذاريش به چشمان يتيمی عاشق
بگذاريش بر اين صورت ناهموارم
و بر اين روز و شب ثابت نکبت بارم
به من تلخ ترين قصه بی دردی ها
و همين جاده پر از شيوه نامردی ها
که در اين شهر شلوغ از پی تو می آيند
مردمانی که سر پيچ تو را می پايند
مردمانی که سر کوچه عبادت کردند
و تو را لخت -به اين شيوه- زيارت کردند
گله در گله اگر گرگ شوی می دانند
و سر نعش تو چون لاشخوری می مانند
بی گمان ننگ ترين ننگ به من وصله شده
جامه با پوششی از سنگ به من وصله شده
می توانی به ازای اثر انگشتت
آسمان را بگذاری برسد بر پشتت
فرق سر را اگر از پشت دو جا می کردی
محشری جنت والناس به پا می کردی
{و اگر محشر اين قوم دروغی باشد
و هدف همهمه روز شلوغی باشد}
باز از روز قيامت خبری نيست که نيست
و از آن جنت الماوی اثری نيست که نيست
خبری نيست اگر نيست بيا برگرديم
؛ کعبه؛ يک خانه شخصيست بيا برگرديم
{و پدر لخت پسر لخت برادر عريان
مادرش لخت زنش لخت و خواهر عريان }
عشق را جامه بياريد بپوشانيمش
يا کمی شعله بياريد بسوزانيمش
و خدا نيز اگر شرم نمی کردندی
قوم را امر نمی کرد که برگردندی
حضراتی که به تاثير دعا می بالند
هيچ گفتند که اين قوم چرا می نالند؟
يا اگر کعبه ترک خورد چه بايد بکنيم
قبله را باد اگر برد چه بايد بکنيم
جای شيطان و خداوند عوض شد چه کنيم ؟
ملک الموت گرفتار مرض شد چه کنيم ؟
{ و تو ای حضرت عالی به چه می انديشی ؟
تو اگر شور اگر شعر اگر درويشی }
ياد باد آنکه ز ما وقت سفر ياد نکرد
کوچک نام مرا زمزمه در باد نکرد
و کسی نيست که فرياد کند برگردد
دل غمديده ما شاد کند برگردد
و کسی نيست که بازی بکند با ليلا
و تو را کوچه سرازير کند تا ليلا
يا اگر از خبر مرگ خودم می گفتم
خانه را تا اثرت پاک شود می رفتم
يا همين شعر اگر قافيه باران می شد
و در اين گوشه در اين حاشيه باران می شد
{اگر اين قافيه در شان تو ای زيبا نيست
نه همين شعر مه اين زندگی ام بی معنی است }
***
... و تو ای مست ترين شاعره بر می گردی؟
مريم ساده دل باکره بر می گردی ؟
تا خودم شور ترين شعر تو را نقد کنم
مثنوی های تو را با غزلم عقد کنم
اين شعاريست که در ذهن زمين می ماند
؛عشق؛ خوب است ولی خوبترين می ماند
-----------------------------------------------------------------------
in masnavi bood az aghaye aabede esmaeeli.foghe metalorgi mikhoone.
-------------------------------------------------------------------
baba bikhial shin. 2 haftas halo havaye weblog shode vase ham sefat taeen kardan.in che maskhare bazieie . yani vaghean hal mikonin hamdigaro maskhare mikonin?!!!!!
har joor rahatin . vali yadetoon basjheh ke age ziadi az jadde door beshin dge oomadan tooye rahe asli kheili sakht misheh.hala khod danid.
بهزاد @ 10:10
―
و تو باز هم به خودت دروغ ميگي
با سلام.
يه چيزيه كه اين روزا داره خفم ميكنه. اونم اينه كه دارم از رفقام جدا ميشم . رفقايي كه وقتي بودن نميفهميديم كه چه ارزشي دارن(ارزش واقعيشونو نميفهميدم).ديگه كي پنج شنبه جمعه بره بيرون . كي 3 ساعت مدام حرف بزنه . ديگه كي 3 ساعت يك ضرب بخنده؟كي 3 ساعت نطق انتخاباتي كنه؟ ..............................................................................................
اين فكرا داشت ديوونم ميكرد.ديوونه ديوونه. يه دفه ياد يه مطلب كه چند وقت پيش خونده بودم افتادم . خيلي قشنگ بود . صحنه خدا حافظي 2 تا رفيق........................................
از لحظهاي كه از پنجرة عقب ماشين آخرين نگاه رو تو چشاش ميكني، ميدوني كه ديگه نميبينيش. ماشين تو كوچة سرازيري پايين ميره و قامت عزيزترين آدم تو كل دنيا كوچيك ميشه و كوچيك ميشه...اونقدر كه ديگه چيزي ازش ديده نميشه و تو با وجود اينكه خوب ميدوني كه ديگه نخواهي ديدش، به خودت دروغ ميگي... با تمام وجود به خودت دروغ ميگي..كه اين خداحافظي ابدي نيست.. كه شايد اگه خدايي اون بالا تو آسمون باشه.. و شايد اگه اون خدا ذرهاي براش مهم باشه كه دو تا آدم ناچيز تو كرة زمين يك جايي وسط كهكشان راهشيري وسط بيلياردها بيليارد كهكشان ديگه واقعاٌ همديگه رو دوست دارن...شايد اون خدا معجزه بلد باشه... شايد اون خدا واسه خاطر اين دو تا آدم معجزه كنه... به خودت دروغ ميگي.
راه ديگهاي نداري... اين موجود ... كه هر لحظه كه ماشين جلوتر ميره، قامتش توشيشة عقب ماشين ريزتر و ريزتر ميشه.. تنها كسيه كه تو كل اين كرة خاكي حرفاتو ميفهمه... بدون اينكه يك كلمه حرف بزني ميدونه كي سرحالي و كي حالت بده... اين لعنتي تنها كسيه كه تو كل دنيا از موسيقي تا ادبيات... از فلسفه تا سياست، از مذهب تا ...، باهاش تفاهم مطلق داري... اين لعنتي همونيه كه چهار سال پيش زندگي اجتماعي تو بهت برگردوند.. همونيه كه بهت ياد داد كه همة مردم دنيا يك مشت آدم عوضي و از خود راضي و متعصب نيستن... كه تو اين آدما هم پيدا ميشه كسي كه قدر تو تو اين دنيا احساس پوچي و حماقت ميكنه... ...و حالا اين موجود لعنتي كه فقط براي بقا با همة وجود بهش نياز داري، داره تو پنجرة عقب ماشين ناپديد ميشه و ميدوني كه ديگه نميبينش... و تو به خودت دروغ ميگي.
مجبور شدي عزيزترين عزيزت رو بالاي يك كوچة سرازايري بغل كني، لبهاتو به هم فشار بدي كه اشكات سرازير نشن و بعد از پشت شيشة عقب ماشين براي هميشه باهاش وداع كني... و تو هنوز به خودت دروغ ميگي.
خوب ميدوني كه با هر قدم كه تو راه جديدت جلو ميري، تو هرلحظه كه تو تودنياي جديد خودت سعي ميكني راه بقا رو پيدا كني و اون تو دنياي خودش... يك آجر به ديواري كه داره بينتون كشيده ميشه اضافه ميشه. خوب ميدوني كه اگه بزنه و روزي روزگاري هفت-هشت سال ديگه همديگه رو يك جاي دنيا پيدا كنيد، ديگه نه تو اون مسافر بغض آلود صندلي عقب ماشيني و نه اون رفيق اشكالود بالاي كوچة سرازيري... نه اينكه از عشقتون به هم ذرهاي كم بشه... نه اينكه احساستون به هم عوض بشه... ولي دنياهاتون عوض ميشه: ترسهاتون، خوشيهاتون، آرزوهاتون، علافيهاي پنح شنبههاتون... اون چيز مطلقاٌ زيبايي كه بينتون بود، ديگه هيچ وقت تكرار نميشه... ميشه راجع به خاطراتش حرف زد... ميشه بخاطرش همديگه رو دوست داشت... ولي ديگه نميشه تجربش كرد... اون تفاهم مطلق تو گذشته مرده و دفن شده و چيزيكه تو با همة وجود بهش چنگ زدي، جسد پوسيده خاطراتشه...
...و تو هنوز به خودت دروغ ميگي... كه شايد اون بالا تو آسمون خدايي باشه.. كه شايد اون خدا معجزه بلد باشه...
---------------------------------------------------------------------------------------
من بعد از خوندن اين ديگه نتونستم طاقت بيارم. رفتم پيش عزيز ترين رفيق دوران دبيرستانم يوسف................................
اون تو كنكور قبول نشده بود .براي اولين بار حس كردم داره بينمون فاصله ميفته. اه تف يه اين زندگي . يعني قبولي تو كنكور ارزششو داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شايد داشت ولي نباس بزارم ذره اي از رفاقتمون كم بشه. همين متنو واسش خوندم . حس كردم كه ديگه نميتونم صحبت كنم. بغض داشت خفم ميكرد و صداي هق هق آروم رفيقمو ميشنيدم . بدون اين كه حرف اضافه اي بزنم گفتم خداحافظ و دويدم . ديگه بغضم تركيد.............................مث ديوونه ها تو خيابون امام شرو ع كردم به . ..... به در و ديوار مشت ميزدم. رو به خدا كردمو گفتم يعني تو ميتوني معجزه كني/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد وقتي ياد اين جمله ميفتادم واقعا عربده ميزدم" و تو هنوز به خودت دروغ ميگي كه شايد يه خدايي اون بالا تو آسمونا باشه و شايد اون خدا بتونه يه معجزه كنه......................................................................................................................................................................
اه من يادم رفته بود كه آدم هم ميتونه معجزه كنه. من چه قدر بي حافظه ام . يادم رفته بود تو رفاقتامون هم معجزه اتفاق ميفته... اصلا رفاقت يه معجزه است تو اين قرن آهن و دود . قرن كنكور هاي متوالي... قرني كه كم ارزش ترين چيزا خود آدمان. انقدري كه ميخوايم از رتبه يه نفر مطلع باشيم نميخوايم از سلامتيش و حال و روزش باخبر شيم. پس من هم ميخوام معجزه مكنم.
يه قول ميخوام به خودم بدم كه هيچ چيز هيچ چيز نتونه جلوي عشقم و رفاقتام رو بگيره . حاضرم پاش رو امضا كنم.كه نه دانشگاه و نه پول و نه حتي زندگي نتونن جلوي دوستي ها رو بگيرن. آخه من هنوز يادم نرفته كه ما واسه چي به دنيا اومديم.......................
و تو هنوز به خودت دروغ ميگي كه شايد يه خدايي اون بالا تو آسمونا باشه و شايد اون خدا بتونه يه معجزه..............
هر كي پايه است يه يا علي بگه كه پيمان ببنديم رفاقتمون رو براي هميشه حفظ كنيم . هر چند كه بينمون فاصله باشه..............
بهزاد @ 23:53
―
و خداوند كپي پيست را آفريد5
با سلام خدمت تمام دوستان عصباني!!!!!!!
با با بيخيال.
زندگي ارزش اين همه حرفا رو نداره. اين كه يه وبلاگ بيشتر نيست.
يادتون نره كه رفاقت خييييييييييلي بالا تر از اين حرفا ارزش داره. ميدونم كه معنيه رفاقتو خوب ميفهمين اگه ياتدتون رفته به گذشته مراجعه كنيد و اون وقت خنديدين يا چند قطره اشك روي چشاي قشنگتون چكيد بدونين مه يادتون اومده
از اين روزا كه دارين استفاده كنين . به خدا عمرمون چند روز بيشتر نيست. اگه لذت ببري بردي.....
در آخر 2 بيت از مولانا جلالدين ميذارم و بعد هم بحث قديمي كپي پيست.
بيا تا قدر يكديگر بدانيم
كه تا ناگه ز يكديگر نمانيم
چو خواهي مرده ام را بوسه دادن
رخم را بوسه ده كاكنون همانيم
يادتونه يه كپي پيست در مورد عابر بانك و . گذاشته بودم اين هم ورژن ديگش(اين واسه اين بود كه بگيم ما هم پيرو رئيس جمهور محترم عدالتخواهيم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
پسرا و دخترا چه جوري نيمرو درست ميكنن؟ دخترها: ۱- توي ماهيتابه روغن ميريزن ۲- اجاق گاز زير ماهيتابه رو روشن ميكنن ۳- تخم مرغها رو ميشكنن و همراه نمك توي ماهيتابه ميريزن ۴- چند دقيقه بعد نيمروي آماده رو نوش جان ميكنن پسرها: ۱- توي كابينتهاي بالايي آشپزخونه دنبال ماهيتابه ميگردن ۲- توي كابينتهاي پاييني دنبال ماهيتابه ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن ۳- ماهيتابه رو روي اجاق گاز ميذارن ۴- توي ماهيتابه روغن ميريزن ۵- توي يخچال دنبال تخم مرغ ميگردن ۶- يه دونه تخم مرغ پيدا ميكنن ۷- چند تا فحش ميدن ۸- دنبال كبريت ميگردن ۹- با فندك اجاق گاز رو روشن ميكنن و بوي سركه همراه دود آشپزخونه رو بر ميداره ۱۰- ماهيتابه رو ميشورن (بگو چرا روغنش بوي ترشي ميداد!) ۱۱- ماهيتابه رو روي اجاق گاز ميذارن و توش روغن واقعي ميريزن ۱۲- تخم مرغي كه از روي كابينت سر خورده و كف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاك ميكنن ۱۳- چند تا فحش ميدن و لباس ميپوشن ۱۴- ميرن سراغ بقالي سر كوچه و 20 تا تخم مرغ ميخرن و برميگردن ۱۵- تلويزيون رو روشن ميكنن و صداش رو بلند ميكنن ۱۶- روغن سوخته رو ميريزن توي سطل و دوباره روغن توي ماهيتابه ميريزن ۱۷- تخم مرغها رو ميشكنن و توي ماهيتابه ميريزن ۱۸- دنبال نمكدون ميگردن ۱۹- نمكدون خالي رو پيدا ميكنن و چند تا فحش ميدن ۲0- دنبال كيسهء نمك ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن ۲1- نمكدون رو پر از نمك ميكنن ۲2- صداي گزارشگر فوتبال رو ميشنون و ميدون جلوي تلويزيون ۲3- نمكدون رو روي ميز ميذارن و محو تماشاي فوتبال ميشن ۲4- بوي سوختگي رو استشمام ميكنن و ميدون توي آشپزخونه ۲5- چند تا فحش ميدن و تخم مرغهاي سوخته رو توي سطل ميريزن ۲6- توي ماهيتابه روغن و تخم مرغ ميريزن ۲7- با چنگال فلزي تخم مرغها رو هم ميزنن 28- صداي گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال ميشنون و ميدون جلوي تلويزيون 29- سريع برميگردن توي آشپزخونه 30- تخم مرغهايي كه با ذرات تفلون كنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توي سطل ميريزن 31- ماهيتابه رو ميندازن توي سينك 32- دنبال ظرفهاي مسي ميگردن 33- قابلمهء مسي رو روي اجاق گاز ميذارن و توش روغن و تخم مرغ ميريزن 34- چند دقيقه به تخم مرغها زل ميزنن 35- ياد نمك ميفتن و ميرن نمكدون رو از كنار تلويزيون برميدارن 36- چند ثانيه فوتبال تماشا ميكنن 37- ياد غذا ميفتن و ميدون توي آشپزخونه 38- روي باقيماندهء تخم مرغي كه كف آشپزخونه پهن شده بود ليز ميخورن 39- چند تا فحش ميدن و بلند ميشن 40- نمكدون شكسته رو توي سطل ميندازن 41- قابلمه رو برميدارن و بلافاصله ولش ميكنن 42- چند تا فحش ميدن و انگشتهاشون كه سوخته رو زير آب ميگيرن 43- با يه پارچهء تنظيف قابلمه رو برميدارن 44- پارچه رو كه توسط شعله آتيش گرفته زير پاشون خاموش ميكنن 45- نيمروي آماده رو جلوي تلويزيون ميخورن و چند تا فحش ميدن
--------------------------------------------------------------------------
يه كمش راست بود . يعني تقريبا همش درست بود .خداييش اين جنس مذكر هر وقت عصباني ميشه از دهنش گل و بلبل تلاوت ميشه.
خودم و ممد و داوود كه اينجورييم . بقيه رو نميدونيم
فقط 2 تا اشكال منطقي داشت
1- مگه دختر ها هم وقتي گرسنشون ميشه تخم مرغ ميخورن؟!!!!!!!!
2-اين يكي بسيار مهمتره: پسرها(يعني من و ممد و داوود!!!! آب هندونه تر از اين حرفها هستيم كه اگه خدايي نكرده تخم مرغ تموم بشه بريم سر كوچه و تخم مرغ بخريم و بخوريم. حتي اگر بميريم(توضيح :آب هندونگي صفتي است كه در بين مملكت ما رواج داره . ولي كم و زياد داره . مال بعضيا اينقد ر كمه كه اصلا به چشم نمياد. مال بعضي ها با خوردن سنجد رفع ميشه!!! مال من كه با هيچ دوايي درمان نميشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بهزاد @ 01:06
―
خداحافظی با لوبیا...
به نام آن که از تنهاییش، از عاشقیش، از بخشندگیش، از یکتاییش، از لطف و کرمش، از این که بی حسلب میده و از این که قادره که بگیره، از این که از همه چیز آگاهه و از لذت لحظه ای که می بخشه گفتیم و گفتیم و گفتیم...
بازم سلام، اما برای آخرین بار:
قبل از شروع آخرین حرفام می خواستم از همگیتون به خاطر همه ی Postهام که یه جورایی غمگین بودن و شاید ناراحتتون کردن عذر خواهی کنم. خودم خوب می دونم که هر کس برای خودش به اندازه ی کافی غم داره، و من نمی خوام بیش از این به این بار سنگین اضافه کنم...
اجازه بدید قبل از این که بگم که چی شد که آخرین Postام رو می نویسم؟ عید مبعث رو به همگیتون تبریک بگم. آرزو می کنم که برید و فضای غار حرا رو ببینید و بهتر با شرایط زندگی محمد در بین عرب جاهل فاسد فاسق آشنا بشید...
می خوام یه چیزی رو براتون تعریف کنم. حتماً همتون دیدین پدربزرگا و مادربزرگایی رو که چون سن و سالی ازشون گذشته (اونا رو می گم) تا بهشون می گی که توی یه کار جوونانه همراهیت کنن، می گن: «عزیزم من که دیگه نمی تونم». خودم هم نمی دونم شاید همچین احساسی به من دست داده. شاید هم بهتره که دیگه خودخواهی رو کنار بگذارم و دیگه با این حرفام که بهشون می گم حرفای وقت دلتنگی بیش تر از این دیگران رو اذیت نکنم. شاید بهتر باشه که چشمام رو باز کنم و کمی دل های تنگ و عاشق دیگران رو ببینم که چه جوری با اشتیاق، پروانه وار به دور کعبه ی مخفی دل می گردن و تن به آتیش می زنن و عشقشون رو به هیچ قیمتی نمی فروشن جز یه لحظه دیدن روی یار... شاید دیگه عاشقی بسه! شاید باید چیزای دیگهی هم داشت... نمی دونم چی؟ ولی میگردم! شاید پیدا کردم. شاید هم «وقتی عاشق شوی راز دلتو گفته نتونی» چه بیهوده تلاشی برای گفتن احساس!!!
امشب قبل از این که این Post رو بنویسم یه سری به Archive زدم، یه نیگاهی به همه ی نوشته ها، همه ی Postهامون که قبل از کنکور توی بحبوحه ی (هنوزم با املا مشکل دارم) درس و غیل و غال مدرسه و فردا و بی فردایی های این و اون نوشته بودیم، انداختم. چه روزهای غمگین و غم باری بود ولی نه، به یاد ماندنی!!!. از شب هاش هم که قبلاً گفته بودم. شب هایی که تنهایی همدم آدمه و جز بی خوابی از فراق یار، جز حرص و طمع دیدنش چیزی برای ما و جز صبر درسی برای ما نداشت... یاد آن روزگاران خوش!!!
و اما قبل از هر چیز می خواستم بهتون قول بدم که حتماً Postهاتون رو تا آخرین لحظه که Weblog سرپاست می خونم و همه ی Commentها رو هم دنبال می کنم. اگه یه Website راه انداختین من هم پایتونم. نمی دونم شاید دیگه چیزی ننویسم ولی خب اگه فکر کردین کاری از دست این خراب کار برمی یاد دریغ نکنید، حتماً انجام وظیفه می کنم...
هنوز نرفته دلم واستون تنگ شده، واسه ی تک تکتون. می خوام از همتون یه بار دیگه عذرخواهی کنم. اگه جایی چیزی نوشتم که نمی بایست می نوشتم، بذارید به حساب این که من هم مثل بقیه ی آدما اشتباه می کنم و با بزرگی ببخشید. و یا شاید بهتر باشه بذارید به حساب بچگیم. من همیشه دوس داشتم که مثل یه بچه ی کوچولو بمونم و هیچ وقت بزرگ نشم.
دیگه جایی برای من و دلم این جا نیس. از دست این دل... نمی دونم آخرش به کجا می بره منو؟؟؟
و اما دو تا خاطره می گم و...
اولیش بدون شرحه، ولی خوب نیگاش کنین:
و اما دومیش: «.... شب بود حدود 1 شاید هم 2-2.5. همه منتظر بودیم. همش می رفتیم. خوابمون نمی برد. بیرون که فقط تاریک بود. تو چشمای هم دیگه می تونستیم اشتیاقوببینیم. - می گن اشتیاق یه مرحله از شوق و عشق بالاتره. - چشمامون زلال بود و نمناک. با هم شوخی می کردیم. مثل آدمایی که می خوان برن یه جای مهم، یه شخصیت خیلی مهم رو برای اولین بار ببینن، همه به سر و وضع خودمون رسیده بودیم، جالب بود که به سر و وضع دلامون هم رسیده بودیم. می شد حدس زد که هیچ کدوممون تنها نیومده بودیم. همه یکی رو با خودشون آورده بودن. یکی که شاید خیلی دوسش داشتن. یکی که شاید واسه اون اومده بودن. اومده بودن که براش یه چیزی بگیرن و ببرن....
صدای خنده ی بچه ها رو یه صدا که گفت: «بچه ها از این جا وارد محدوده ی حرم شدیم» قطع کرد. مسئولمون بود. اونم انگار دفعه ی اولش بود. اون جلو چشمش به یه رحل بزرگ که کل اتوبان رو پوشونده بود افتاده بود و فهمیده بود که ازین جا به بعد رو می گن مکه. دلامون می تپید. شاید همه بیرون رو نگاه می کردن که فقط بتونن یه لحظه ببینن که خود مسجد کجاست؟؟؟ اما مناره های بلندش پشت کوهای پرپشت مکه گم بود.
بعد از یه مدت طولانی سر از هتل در آوردیم. همه ناراحت بودن. «چرا ما رو اول نبردن حرم؟» «برین هتل خستگیتون رو در کنین، آماده بشین 30 دقیقه ی دیگه همه سوار می شیم که بریم.»
بچه ها همه حاضر بودن واقعاً لحظه ها به اندازه ی یه روزطول می کشیدن.... یکی گفت: «نیگاه کنین، ببینین چه ابهتی داره!» صدای صلوات بود که مدام به گوش می رسید. بچه ها شهادت می دادن به یگانگیش، به پیامبری محمدش و به ولایت علی. از یه شیب تند که پایین رفتیم گفتن: «پیاده شین، این جا شعب ابی طالبه. همون جایی که پیامبر سه سال .....» درّه ای با دیواره ی سنگیِ کوهی که شاید 14-15 متر ارتفاع داشت. پیاده که می شدم چشمم به یکی از مناره های بلندش افتاد، ناگهان چهره ی کسی در ذهنم شکل گرفت و لبخندی به لبام نشست. دل تنگی بود که فشار میاورد. یه سوراخ بزرگ تو دلم که لحظه به لحظه بزرگ تر می شد و وجودم رو پر می کرد....
از در که می خواستیم وارد بشیم. بهمون گفتن: «پیامبر که با کمک علی اون بت بزرگ رو شیکست، اون رو این جا زیر این در دفن کرد. می گن اگه به این نیت که پا روی بت بزرگ نفس می گذاری وارد بشی ثوابی چندین برابر بهت می دن» حرفش به نظر قشنگ اومد. پا گذاشتن روی خود خودت، روی غرورت، روی فخر فورشی ها و منم منم هات، برای دیدن خونه ی او حتماً نیاز بود....
سر هامون رو مثل بچه ای که اشتباه کرده و پشیمونه از کارش پایین انداخته بودیم. از پله ها رفتیم پایین. تقدس سیاهیش رو نمی شد دید، اما می شد حس کرد. می شد حس کرد که به محور زمین نزدیک شدیم. گفتن: «بچه ها سجده کنین و از ما یادتون نره». صدای گریه بود که شنیده می شد. بغضی که گلومو پاره می کرد، آخرش ترکید و برای یه بارم که شده تونستم باهاش صحبت کنم. حرفام رو می شنید. همش رو شنید و ... بچه ها یکی یکی بلند می شدن. صدای الله اکبر بود که میومد و شهادت گفتن بچه ها... احساس کردم همه رفتن و یکی از مسئول ها بالای سرم ایستاده و بهم می گه که پاشو، پاشو ببین. پاشو تو هم ببین. دستش روی دوشم بود. می لرزید و منو میکشید. اما نمی تونستم. منو از جا بلند کرد و چشمام که خیس بودن به خونه ی بزرگش افتادن و دیگه نذاشت که گریه کنم. اون جا بود که قشنگ ترین هدیش رو به من داد. وای بر من... اون جا هم نتونستم بهش بگم "دوستت می دارم"... »
مثه ابرای زمستون دلم از گریه پره
شیشه ی نازک دل منتظر تلنگره
امید وارم که شما هم منو ببخشید...
دوس داشتم تو آخرین Postام خیلی چیزا رو بنویسم. اما خب نمی شه و این طوری بهتره...
شعر زیاد براتون نوشتم. (همش تکراری بودن، نه؟) آخه با شعر بود که می تونستم یه کم آروم بگیرم. آخه با شعر بود که می تونستم حرف بزنم، می تونستم بنویسم و می تونستم... با این چند بیتی که برام نوشتین دیگه شعری تو دست و بالم نیس که بنویسم. خیلی قشنگ بود. خیلی لذت بردم. برای نویسندش آرزو می کنم که همیشه، عاشق ترین بمونه.
بعضی از شعرها رو هم با این که بارها و بارها گفتم و شنیدم اما با هر بار شنیدنشون چیز دیگهی رو ازشون فهمیدم، حالا یه بار دیگه این جا می نویسم و می رم. البته شعرای زیادی بود که از این ور و اون ور هم جمع کرده بودم تا سر فرصت براتون بنویسم، یه سریاش رو که جالب ترن می نویسم و بقیه رو هم...
با شعری از کارای فریدون فروغی شروع می کنم، قدیما این شعرو خیلی می خوندم:
«سقف خونم طلای ناب؛--؛زیر پاهام حصیر سرد؛--؛تو دست من سیب گلاب؛--؛اما دلم پره ز درد
مث درخت بیدکی؛--؛تکیمو دادم به کسی؛--؛شدم درختی تو کویر؛--؛تنها و خشک، یک اسیر
اما یه روزگاری بود؛--؛پدر بزرگمون می گفت؛--؛بهشت همین دنیای ماست؛--؛عشق و صفا، اما کجاست؟؟؟
مث درخت بیدکی؛--؛تکیمو دادم به کسی؛--؛شدم درختی تو کویر؛--؛تنها و خشک، یک اسیر
می خوام دیگه رها بشم؛--؛ساده و بی ریا بشم؛--؛زمینمو شخم بزنم؛ نه بد بشم، نه خوب بشم»
حالا از مرجان می نویسم که End شعرای احساسی رو می خونه:
«دلی که دلدار داره، نازش خریدار داره؛--؛عزیز هر انجمنه، رونق بازار داره
دل که بی دلدار باشه، از همه بیزار باشه؛--؛فرقی براش نمی کنه گل باشه یا خار باشه
ای شوخ مرا چشم تو سرگردان کرد؛--؛در پیچ و خم زلف تو در زندون کرد
در حق دل من این ستم بود که دل؛--؛نیش سخن از تو دید و نوش جون کرد
ای کاش دلم تو را گواهی می داد؛--؛یا این که شهادت شفاهی می داد
یا این که سر مرا که بی سامان است؛--؛دست تو نوید سر پناهی می داد
من از تو به غیر از تو تمنایم نیست؛--؛در هیچ کجا بدون تو جایم نیست ....»
و اما فروغ که بعد از شعر «من پری کوچک غمناکی را می شناسم که ....» این شعرش خیلی عجیب بود برام:
«افسوس، ما خوشبخت و آرامیم؛--؛افسوس ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا دوست می داریم؛--؛دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست»
تا حالا شنیدین یکی بهتون بگه الهی به درد چه کنم چه کنم گرفتار بشی!!!
اینو گوش بدین، خود آهنگشو می گم:
«خواهم تو شوی؛--؛محبوب دلم؛--؛چون نرگس من؛--؛دیوانه ی من
روید رخ من؛--؛سویت ره من؛--؛هستی چو به عشق؛--؛کاشانه ی من
پروانه ی من؛--؛پروانه ی من؛--؛بی تو چه کنم؟؟؟؛--؛مستانه ی من
آوای تو شد؛--؛هم نغمه ی من؛--؛ای لاله ی من؛--؛بردی دل من ...»
و اما چلچله یادت میاد اون شب نمور بارونی که از خونتون راه افتاده بودیم و می خوندیم:
«کوچه ی شهر دلم از صدای پای تو خالیه؛--؛نقش صد خاطره از روزای دور عابر این کوچه ی خیالیه
به شب کوچه ی دل دیگه مهتاب نمیاد؛--؛توی هجله ی چشام عروس خواب نمیاد
کوچه ی شهر دلم بی تو کوچه ی غمه؛--؛همه روزاش ابریه، روز آفتابیش کمه
غم تنهایی داره کوچه ی دل، بدون تو؛--؛همه شعر دفتر من، مال تو برای تو
بوی دستای تو داره، غربت دستای من؛--؛یاد قصه های تو مونس لحظه های من...»
و ای کاش اون روزا بر می گشتن، روزایی که همش این شعرا دور و برم رو گرفته بودن، همیشه و همه جا:
«هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم؛--؛یا حتی از تو با خودم یه لحظه صحبت بکنم
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم؛--؛بگم فقط مال من منی، به تو جسارت بکنم
ان قد ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی؛--؛اما تو خلوت خودم تنها فقط مال منی
ترسم اینه که رو تنت جای نگاهم بمونه؛--؛یا رو تیشه ی چشات غبار آهم بمونه
تو پاک و ساده مثل خواب، حتی با بوسه میشکنی؛--؛شکل همه آرزوهام تجسم خواب منی
حتی با این که هیچ کس مثل من عاشق تو نیست؛--؛پیش تو آینه ی چشام حقیره لایق تو نیست...»
سروش این آهنگو که حتماً یادت میاد، ها؟؟؟
«چشم من بیا منو یاری بکن؛--؛گونه هام خشکیده شد، کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد؟؛--؛کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد؛--؛تا قیامت دل من گریه می خواد
هر چی دریا رو زمین داره خدا؛--؛با تموم ابرای آسمونا
کاشکی می داد همه رو به چشم من؛--؛تا چشام به حال من گریه کنن...
دل هیشکی مث من غم نداره؛--؛مث من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه؛--؛چرا چشمام اشکشو کم میاره ...
همه جا رنگ سیاه ماتمه؛--؛فرصت موندنمون خیلی کمه
سرنوشت چشاش کوره نمی بینه؛--؛زخم خنجرش میمونه تو سینه
لب بسته، سینه ی غرقه به خون؛--؛قصه ی موندن آدم همینه...»
و این دو تا شعر رو هم برای کسی که دوستش دارم می نویسم:
«شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم. پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم! و در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: «دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم» همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت، حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم...
نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا؟! شاید خطا کردم.
تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟... ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت اسم نوازش در غمی خاکستری گم شد. و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت، تمام بال هایش غرق در اندوه و حیرت شد و بعد از رفتن تو... آسمان چشم هایم خیس باران بود و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستیم را از دست خواهم داد. حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد...»
«دلم از خیلی روزا با کسی نیست؛--؛تو دلم فریاد و فریادرسی نیست
شدم اون هرزه گیاهی که گلاش؛--؛پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست؛--؛دیگه فریادرسی نیست
آسمون ابری شده؛--؛دیگه خار و خسی نیست
بارون از ابرا سبک تر می پره؛--؛هر کسی سر به سوی خودش داره
مث لاک پشت تو خودم قایم شدم؛--؛دیگه هیچ کس دلمو نمی بره»
روزاتون پر از بهروزی
شباتون پر از لحظه های بارونی
دلاتون پر از عشق الهی
بی خبر @ 23:33
―