سال نو مبارک!!!
سلام و درود و شادباش و تبریک
آقایون و خانوم های عزیز و گرامی، بازدیدکنندگان دوســــــــت داشتنی وبلاگ، سال نو، اومدن بهار و نوروز همیشه پیروز رو به همگی تبریک می گم. برای تک تکتون آرزوی سالی خوش و پر از عشق ، امید و آرزو و هم چنین پر بار با رتبات خوب دارم. ( من از همون بچگی با جمله بندی و اینا مشکل داشتم... ) امیدوارم که به هر آرزویی دارید برسید و دیگر همین.
مثل این که ما یکم دور افتادیم از زندگی و خط و دستگاه و وبلاگ و اینا، همه هم ما رو دور زدن و هیچی در بی خبری به سر می بریم. هیچ کس نیست احوالات ما رو بپرسه. این سال نویی اهل خونه هم که رفتن و ما رو گذاشتن و گفتن که بمون تا حالت جا بیاد.!!!!! نه، ما گفتیم که اگه بشه یکم درس بخونیم نرفتیم. خب ما هم دورادور شنیدیم که لوبیاگر عزیز ما جناب چلچله ی لموشه، یه لوگویی اومده و تغییراتی رو در دست احداث داره. گفتیم که بنویسیم و رسماً اعلام کنیم که بنده ی حقیر عبد عبید از همه چیز بی خبر بوده و دیگر این که یه دست درستی گفته باشیم، حالا شما بدی و خوبیش رو به لطف خودتون ببخشید. ما دیگر کم تر می توانیم برایتان بنویسیم. ( تاراژگران!؟! سیستم ما رو به یغما برده اند ) دیگر آ ن که جانم برایتان بگوید که کسی که به ما سری هم نمی زند در تنهایی خود کزیده ایم و هر از چندی درسی ورق زده، چرتی می خوابیم و می گذرانیم و چون می گذرد ملالی نبوده جز فراق یار بنده نواز و دوری شما.
بسه دیگه می گم جو منو گرفت نه؟ آخه یکی نیست بگه تو رو چه به ادبی نوشتن؟!؟! خب سلامتی باشه البته وقتش هم یکم بیش تر بشه خوبه واقعاً. ( این چند جمله ی آخر داستانی داره واسه ی خودشون)
آن روز ها رفتند
آن روز های برفی خاموش
کز پشت شیشه، در اتاق گرم
هر دم به بیرون، خیره می گشتم
پاکیزه برف من چو کرکی نرم
آرام می بارید بر نردبان کهنه ی چوبی
بر رشته ی سست طناب رخت
بر گیسوان کاج های پیر
و فکر می کردم به فردا، آه
فردا
حجم سفید لیز
آن روز ها رفتند...
ما میریم
با ما باشید
حرفی نظری چیزی خواستید به ما بگید هستیم در خدمتتون
تا کنکور وقتی نیستا!!!
روز خوش
بی خبر @ 12:17
―
نوروز پیروز
درود وسلام
و عرض تبریک و تهنیت به خاطر ماندگارترین عید ایرانیان، عیدی تک در دنیا با سابقه ای بسیار طولانی.
صد سال به اون سال ها، به همون سالهایی که مردم عید خودشون، عید ملی خودشون، عیدی که میراث فرهنگی مردم بود رو فراموش نکرده بودند و این روز رو، یعنی همون روز آفرینش، روز خلقت زمین و آن چه در اوست، با ایمان و عزمی راسخ بدون تفرقه و نفاق جشن می گرفتند و شادی و خوشحالی نوروزی که طبیعت به آن ها هدیه کرده بود رو به دلهاشون می بردند تا سرسبز تر از همیشه امیدوار زندگی کنند و زنده باشند.
اگه مقایسه ی کوچیکی بین این روزها و چند روز مونده به دهه ی فجر بکنید حتما می فهمید که از چه دردی صحبت می کنم، درد فراموشی هویت ملی.
به یقین می دونید که ما چه عید ها و روزهای ملی دیگه ای هم داشتیم و امروز بعضی ها حتی اسمشون رو نشنیدن، مثلا جشن سده، مهرگان، جشن های چله و یلدا و اعیاد ملی دیگه ای که شاید من هم از بودن آن ها بی خبرم.
«و ما در این لحظه، در این نخستین لحظات آغاز آفرینش، نخستین روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورایی نوروز را باز می افروزیم و در عمق وجدان خویش، به پایمردی خیال، از صحرا های سیاه و مرگ زده ی قرون تهی می گذریم و در همه ی نوروز هایی که در زیر آسمان پاک و آفتاب روشن سرزمین ما بر پا می شده است، با همه ی زنان و مردانی که خون آنان در رگ هایمان می دود، شرکت می کنیم و بدین گونه، "بودن خویش" را به عنوان یک ملت، در تند باد ریشه برانداز زمان ها خلود می بخشیم و در هجوم این قرن دشمنکامی که ما را با خود بیگانه ساخته و، "خالی از خویش"، برده ی رام و طعمه زدوده از "شخصیت" این غرب غارتگر کرده است، در این میعادگاهی که همه ی نسل های تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند، با آنان پیمان وفا می بندیم و "امانت عشق" را از آنان به ودیعه می گیریم که "هرگز نمیریم" و "دوام راستین" خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری، ریشه در عمق فرهنگی سرشار از غنا و قداست و جلال دارد و بر پایه ی "اصالت" خویش، در رهگذر تاریخ ایستاده است، "بر صحیفه ی عالم" ثبت کنیم.»
(دکتر علی شریعتی، کویر)
حقاً که برترین توصیفی که می توان در مورد نوروز ایرانی باستانی نگاشت. بدان امید که این امانت را همانگونه که بوده و می بایست باشد و اکنون نیست به دست نسل های بعد برسانیم.
راستی به چند روزی پس و پیش تولد چندی از دوستان رو به خود و عاشقانه هاشون تبریک می گوییم.
بی خبر @ 14:15
―
بی Title!!!!!
دروووووووود (از نوع BBCیش)
دوستان با این پستاشون ما رو به هوس انداختن که همی از برای شما بپستم. (باز یه چیزی یاد گرفتم، نه؟) البته با ضدّ حال 5-4 ساعته ی امروز توبه کردم که دیگه هوسم نکنه کاری انجام بدم ولی خوب نمی شه دیگه توبه می شکنیم و به امید بزرگواری یار.
می گم عیدم که داره می یاد. رادیو هم که سر صبح هی این آهنگ فرهاد رو می ره (بعضیا هم که به فرهاد می گن فریدون فروغی)
بوی عیدی
بوی توپ
بوی کاغذ رنگی…
یه تشکر جانانه می یایم از کلیه ی دوستان بالأخص از کاریکاتوریست و تمثالگر عزیزمون با این پست جانانه اش که هم هوای Weblog رو زیر و رو کرد و هم یاد هوای زندان رو بر ما تازه کرد، و هم چنین از شما بازدیدکندگان قشنگمون که در سه چهار روز اخیر آمار رو یه 100 تایی نکون دادید.خیلی حال دادین فقط یه چند commentی هم بیاین که دمتون گرم تر و قدحتون پر می تر گردد.
با این شعر جغل هم خیلی حال کردم:
کسی جرمی نکرده گر به ما این روزها عشق نمی ورزه
بهایی داشت این دل پیش تر ها، که در این روزها نمی ارزه
که کار ما گذشته از شکایت، هنوز پایبندیم در رفاقت
با شعر بالاییش هم خیلی بیش تر.
چند تا راه دیگرآزاری هم من براتون می یام:
1) وقتی دلتون می گیره برید تو اتاقتون درروهم ببندید، قبلش هم دو سه تا داد سر بچه مچه ها بزنید تا کسی جرئت نکنه بیاد تو.
2) پشت در اتاقتون تابلوی ورود ممنوع راهنمایی رانندگی نصب کنین.
3) وقتی بیکار میشین ماشین باباهه رو کش برین بعش دیر بیاین یا که برین باهاش تصادف کنین!!!
4) سر امتحانای میان ترم اگه با معلمی لج کردین اگه امتحانش رو هم یاد داشتین ورقه رو سفید بدین ولی جواب سوالا رو تو چک نویس بنویسین یه جوری که بیاد ببینه.
5) به در و دیوار اتاقتون شعرهای بی مزه با مضامینی تلخ وصل کنین تا هر کی میبینه وحشت کنه.
6) (بیشتر به درد معلما میخوره) اگه دیدین یکی لباساش یه دست مشکیه اول ساعت بفرستینش پا تخته «گچ خوری» یا که تخته رو بهش بدین پاک کنه.
7) سر کلاس استاد حسن نصرتی یا آقای اخیانی یا رضوانی و یا قناد یه سر با بغل دستی خود حرف بزنین تا بقیه هی «هیس هیس» کنن و با مداد به صندلی هاشون بکوبن.
8) وقتی کلاس حل تمرینه و تمرین ها رو ننویشتین استاد رو به حرف بیارین تا بره بالا منبر و تا آخر ساعت خطابه ایراد کنه.(مخصوص اشرفی)
9) سر کلاس استاد طالبی یه چیزی بگین تا خندش بگیره. (مخصوص پسرا)
10) سر کلاس استاد اشرفی با بغل دستی یه جوری یواشگی حرف بزنبن که مشکوک بشه بعد ببینین چیکار میکنه؟؟؟
برای خود آزاری هم می تونید برین تو اتاقتون درو ببندین هی واسه خودتون فکر کنیین و وقایع روزانه رو تفسیر کنین تا به جنون برسین و یا هی به کاغدهایی که به درو دیوار زدین نگاه کنین و شعرای بی نقطه و بی سر و ته خودتون رو بخونین تا لجتون در بیاد و غم ایام تازه بشه.
این بنده ی حقیر عبدِ عبید نیز، همچنین، پیشاپیش و دورادور تبریکات عید را به ساحت مقدستان عارض است. و از درگاه ربوبی جز عشق-پاکترین هدیه ی الهی- چیز دیگری را برایتان مسئلت نمی کنم و نیز همی جلو جلو برگ سبزی پیش کش همی نماید:
در زندگی اشتباه نکن
اشتباه کردی، اعتراف نکن
اعتراف کردی، التماس نکن
التماس کردی، زندگی نکن.!؟.!؟.
بی خبر @ 19:32
―
آخیش خیلی وقت بود نپستیده بودیم...!
سلام، سلام، دوباره سلام....
همون طوری داشتم به Postها و Commentها نگاه می کردم دیدم که مثل این که بازدیدکنندگان محترم اصلاً دوست ندارن حرف حساب بزنن و یا که حرف حساب بشنون. البته من اصلاً با شوخی و خنده و طنز (و تا حدودی شرّ و ور) اصلاً مخالف نیستم ولی به نظر من اگه کنارش چار تا کلمنه حرف حسابم باشه (نه از نوع اشرفیش) بدک نمی شه البته خوب بهتون حق هم می دم چون تو مدرسه این قدر بارتون می کنن که این جا دیگه حوصله ی هیچ چیزی رو ندارید...
به تازگی کاشف به عمل اومد که دبیران محترم هم همچین بدشون نمی یاد که حضرات مرکز (بالا) رو به قلعه ی نظامی تبدیل کنن. نمی دونم ما که بهشون تا حالا هیزم بدی نفروختیم حالا "چه شده است؟" من دیگر نمی دانم. فقط قبل از این کار شاید بهتر باشه تابلوی سر کوچه رو به پادگان آموزشی 00 شهید بهشتی تغییر بدن. حد اقل یکی از سر کوچه رد می شه به سرش نزنه بیاد بالا ببندنش به رگبار...
این سال اخری به ما که نیومده درس بخونیم به قول این رفیق شفیقمون این خواجه حافظ که درس می خونه و "یه سری دیگه کههههههههه"...... البته ما خوش(ک) حالیم.
من هم فکر می کنم که این داستان پسر و دختر دیگه تو این روزگار جایی نداشته باشه. پیش اون بالایی هم اصلاً فرقی نمی کنه. خدا کنه امسال حتماً بخوادتتون برید ببینید که وقتی دور خونش عاشقونه می چرخی اصلاً نمی فهمی که تو اون انبوه جمعیت کنارت یه مردِه یا یه خانومه. می خوام بگم که هیچ وقت نگفته اول آقایون بیان بچرخن بعد خانوما، یا که خانوما تو این ساعت بیان بچرخن یا که.... (با این که عرب ها هنوزِ که هنوزه همون عرب های سوسمار خور و شهوت پرست زمان پیامبرن که دختر زنده به گور می کنن و علی (ع) بعد از این که فاطمه اش رواز دست داد از دست همین عرب های زبون نفهم انسان نما سر به چاه می کرد و با چاه درد دل می کرد غم خوارش چاه بود، وای که چه فاجعه ای....
از خاطرات لوبیا.
با ما باشید.
سرمایه ی ماورایی هر انسان حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
دکتر شریعتی
منتظر نظراتتون می مونیم...
بی خبر @ 15:51
―