شعر مرتبط با پست قبل:


این شعر استاد احمد شاملوا رو فقط به خاطر بچه منفی می نویسم و تقدیم می کنم به همه ی عاشقان:
در آوار خونین گرگ و میش
دیگر گونه مردی آنک
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته ی « زیباترین زنان »

که اینش، به نظر هدیتی نه چنان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشاید
چه مردی؟ چه مردی؟ که می گفت:
« قلب را شایسته تر آن، که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن، که زیباترین نام ها را بگوید »

و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت به پاشنه ی آشیل درنوشت
رویینه تنی که راز مرگش اندوه عشق و غم تنهایی بود
آه، اسفندیار مغموم، تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی

آیا نه، یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد
من تنها فریاد زدم نه! من از فرورفتن تن زدم
صدایی بودم من، شکلی میان اشکال
و معنایی یافتم
من بودم و شدم
نه از آن گونه که غنچه ای، گلی؛ یا ریشه ای که جوانه ای؛ یا یک دانه ای که جنگلی؛
راست بدان گونه که آهو مَردی، شهیدی، تا آسمان بدان نماز برد

من بینوا بندگکی سر به راه نبودم و راه بهشت مینوی منبزرو طوع و خاکساری نبود.
مرا دیگر گونه خدایی می بایست، شایسته ی آفرینه ای که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند
و خدایی دیگرگونه آفریدم
دریغا، شیر آهن کوه مردا که تو بودی
و کوه وار پیش از آن که به خاک افتی، نستوه و استوار مرده بودی
لما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت تو را بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند.
بتی که دیگرانش می پرستیدند.