عاشقی؟؟؟


به نام عاشق ترین

سلام؛
تا امشب این سومین Post ایه که می نویسم. بازم متشکرم از این که تحمل می کنید، به خاطر این که از کوزه همان طراود که در اوست. خب وقتی که من غمگین و ناراحت و بی حالم نوشته هام هم همون طوری می شه.
امشب صحبت از عشق شد. یکی گفت دنیا تاریکه و عشق توهم. یکی گفت من دوست دارم ولی جرئت ندارم حتی از عشق حرف بزنم. چون عشق جز فنا و تباهی و پوچی و تنزّل و پایین رفتن هیچ نداره. یکی گفت من عاشقم یکی هم عاشق منه. یکی دیگه گفت من یکی رو دوست دارم و یکی هم منو دوست داره. یکی هم گفت من دوستش دارم، من عاشقشم ولی اون اصلاً هیچی. یکی گفت من از عشقم به شکست رسیدم و الآن از همه چیز و همه کس متنفرم. «تنفر از درونم زبانه میزنه»... خلاصه نظرات فراوون بود
منم می خواستم نظرم رو در مورد دوست داشتن بگم. البته فقط نظر منه. و دوست دارم نظر دیگران رو هم در این مورد بشنوم:
از نظر من عشق آدما با طرفشون رابطه ی نزدیکی داره ولی با هم فرق می کنه. بعضیا دوست دارن چون دوست دارن دوست داشته بشن. اینو من اسمشو میذارم خودخواهی و کسی که خودخواهه هیچ وقت نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه به خاطر این که دوست داشتنیه. درست؟؟؟
به نظر شما می تونیم بگیم که آدما همون طوری که دوست دارن دوست داشته بشن، دوست دارن که دیگران رو هم دوست بدارن؟ من می گم: آره. برای من دوست داشتن اولین چیزی بود که از طرف اون به من هدیه شد. و من این جوری دوست داشتن رو یاد گرفتم. البته زاهدان خشک می گن دوست داشتن تنها برای خداست. و ما نمی تونیم کسی رو به غیر ازو دوست داشته باشیم. ولی سؤالی که منو اذیت می کنه اینه که پس مودتی که خدا ازون برای زن و شوهر صحبت میکنه و دوست داشتن و عشق مادر به فرزند و فرزند به مادر و هم چنین به پدر کجاست؟؟؟
اون بالایی خودش دوست داشتن رو به ما هدیه می کنه تا زندگی ما قوام و دوام پیدا کنه، تا آدما بعد از مدتی واسه هم تموم نشن. منظورم اینه که در آغاز هر آشنایی طرفین از هم انرژی می گیرن. اما بعد از مدتی یکی از طرفین بسته به نیازش بیش تر از دیگری انرژی می گیره و اون وقته که همین یکی برای دیگری غیر قابل تحمل می شه پس رهاش می کنه و می ره سراغ یکی دیگه.
یه چیز دیگه بعضی از ماها همیشه دوست داریم که فقط دو راه جلوی طرفمون بذاریم که انتخاب کنه. اگه مارو انتخاب کرد برنده ایم و اگر اون یکی رو پس ما باختیم. اون وقت زندگی تیره و تاره و دنیا هیچی نداره که بشه این دو روز زندگی رو توش سر کرد.
اما یه چیز دیگه هدف آدما از عشقشون چیه؟ یعنی از عشقشون چی می خوان؟ بعشیا تا زمانی که نرسیدن به طرف مورد علاقشون خب می گن: «من فقط بهش برسم، دیگه هیچی نمی خوام» اما من می گم که این پوچ ترین و کم ترین چیزیه که می شه از یه عشق واقعی خواست. چون وقتی که بهش رسیدی می فهمی که واسه ی هیچی شاید همه ی پل های پشت سرت رو خراب کردی. منظورم این نیست که نباید تلاش کرد که به اون رسید، نه. من میگم که رسیدن به اون شاید راحت ترین و کم ترین کاریه که خیلی ها موفق می شن انجامش بدن. و اونایی هم که نتونستن خب حتماً خودشون کوتاهی کردن، خودشون به نرسیدن راضی شدن...
البته تو چند خط کوتاه نمی شه همه چیز رو گفت، نمی شه همه چیز رو تمام و کمال گفت. در این مورد بهتره که به بحث نشست تا این که مثلاً من بیام بگم همینه و بس. غیر از این هم هیچی درست نیست.
دلم هنوز دوست داره بنویسم ولی چشام دیگه باز نمی مونه. ولی دلم هم نمی یاد که بی شعر برم پس:
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با بهاری که می رسد از راه؟
با نیازی که رنگ می گیرد؟
در تن شاخه های خشک وسیاه
....
لب من از ترانه می سوزد
سینه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هیجان
پیکرم از جوانه می سوزد
....
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آن که یار منست می داند!!!

آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه، گویی که این همه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد
....
ای بهار، ای بهر افسونگر
من سراپا خیال شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری
بر علف های خیس تازه ی سرد
آه، با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
داشت یادم می رفت. بیش از همیشه دعای شما را برای شفای بیمارانمان می طلبیم. که کسی از میان خودمان ناگهان سخت مریض شد و همه ی ما را نگران خود کرد. با هم به درگاهش دست دعا می گشاییم که هر چه سریع تر به کانون خانواده ی عزیزش باز گردد، صحیح و سالم. به امید بهروزی همه ی بیماران.
تا بعد