قدیمانه
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
گرچه مستیم و خرابیم چو شب های دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
مست مستم، مست مستم! مشکن قدر خود ای پنجه ی غم
من به میخانه ام امشب، تو برو جای دگر!!
از من بگریزید که می خورده ام امروز
با من منشینید که دیوانه ام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی خبر از گریه ی مستانه ام امشب
یک جرعه ی آن مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب
بی حاصلم از عمر گران مایه فروغی
گر جان نرود پی جانانه ام امشب
بی دل و خسته درین شهرمو دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
شب به بالین من خسته، به غیر از غم دوست
ز آشنایان کهن یار و پرستاری نیست
یارب این شهر چه شهریست؟
که صد یوسف دل به کلافی بفروشیم و خریداری نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر
کاندر این شهر طبیب ذل بیماری نیست
اینم برای زمینیاش:
تا به تو تکیه کردم، پشتمو خالی کردی
تو رسم دل شکستنو بد جوری حالیم کردی
بیا ببین چه هستم؟...
...
خیال می کردم تو برام پشت و پناهی
با این همه خستگیام یه تکیه گاهی
چه آرزوهایی که بر تو بستم
بلور قلبمو به پات شکستم
دیگه امروز...
...
تا به تو تکیه کردم، پشتمو خالی کردی
تو رسم دل شکستنو بد جوری حالیم کردی